اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

صدای آشنا

خب خیلی وقته که اینگونه شاد نبوده ام

اما امروز از ته دل خوشحال شدم

نمیدونسم چیکار کنم

مگه میشه صدام کنی و پدر بی تفاوت باشه؟

مگه میشه نشناسمت؟

تمام مسیری که تا بخونه برسم بهت فکر کردم

دلم می خواست بدونی که چقده دلم برات تنگ بود

اما هیچی نگفتم

همه حواسم به این بود که صداتو بشنوم

وای... خدای من ...

چقده بزرگ شدی !

چقده خانم شدی؟

باورم نمی شد که تو باشی

ولی بودی

من حتی صدای قلب تورو می شنیدم

من یکبار دیگه حس کردم که مسافرم از راه رسیده

لابلای ازدحام خطوط دنبال تو می گشتم

صداتو شنیدم

گفتی :

پدر ؟

همین یه کلمه کافی بود که نگرانی تورو حس کنم

نکنه ما از مرز مجاز به حجاز رسیده ایم؟

شنیدن صدای تو برام آرزو بود

اما دلهره تورو نمی خواستم

بابا...میدونی که دلم همیشه برات تنگه

میدونی که اگه حتی یک روز از تو بی خبر باشم چه حالی ام

اما لرزش صدای تو قلب پدر رو هم لرزوند

قلب من خود بخود مرتعش هست

وای به روزی که بخاطر تو بلرزد

با این حال با شنیدن صدای تو آروم شدم

دلم شور می زد

دسترسی به تو غیر ممکن بود

در چنین وضعی شنیدن صدای تو

جز الطاف الهی برای پدری که چشم انتظار تو نشسته بود، نبود

و بعد از آن ...

شادی بی حدوحساب روحی من

که تا خانه فکرم را بسوی تو معطوف کرده بود

در خیابان جز تو نمی دیدم

در راه جز به تو نمی اندیشیدم

و اینجا جز برای تو ننوشتم

پدر کنار تو می ماند

پدر بی تو خیلی زود می میمیرد

مطمئن باش پدر ، پدرست

همچنانکه فاطمه ، فاطمه است

قصه ما تازه آغاز شده

انتهائی ندارد

مثل محبت ، که پایانی ندارد.