اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اعتقاد...

خب دلم نمی خواس امشب چیزی بنویسم

اما مگه تو میذاری !

ولی یه اتفاقی افتاد که دیدم بی مناسبت نیس که بنویسم

صبح ساعت 10 بود که یکی از دوستام گفت میدونی چی شده؟

گفتم نه...!

گفت دختر جواد تصادف کرده و الانه بیمارستانه

خدائیش قلبم لرزید

آخه فکر کردم خود جواد تصادف کرده

اما برای اون بچه هم خیلی ناراحت شدم

میدونی جواد کیه؟

آخ...که این بچه اینقده ماهه ، اینقده ماهه که نگو و نپرس

ما همدوره خدمتی هم هستیم

اون 10 سال از من جوونتره

یه پسر داره و یه دختر

پسرش که زن گرفته

اما دخترش دانشجوس

امسال سال اولشه

خود جواد بسیار مهربونه

یه دلی داره اندازه دل مورچه

دلش که میگیره میآد توی اتاق من

باهم حرف می زنیم و گریه می کنیم

فکر میکنی چی میگیم که گریه مون میگیره؟

اون از آقا ابوالفضل العباس میگه

منم از حضرت زهرا (س )

اوه که تو نمیدونی چه فضائی ساخته میشه

اشگ ما دوتا سالهاست که بهم گره خورده

حالا بچه اش تصادف کرده و توی بیمارستانه

بلافاصله شماره شو گرفتم ولی جواب نمیداد

اتفاقا همین امروز صبح هم مراسم زیارت عاشورا داشتیم

همه شم تو و محمدو دعا می کردم

ناراحت بودم که جواب نمیده

یه جلسه ضروری هم پیش آمد که باید شرکت می کردم

اجبارا محل کارمو ترک کردم تا بتونم توی اون جلسه شرکت داشته باشم

اما همینطور جواد و بچه اش جلو نظرم بود

هرچی دعا بلد بودمو خوندم

برگشتنه باید یه مقدار سر بالائی میومدم

منم با این قلب علیل توی سرازیرش پس می زنم چه رسه به سربالائی

تو همین شرایط شماره جوادو گرفتم

تا صدامو شنید شروع کرد به گریه زاری

حالا منم به هن و هون افتادم نفسم بالا نمیآد

بازم اون که دلش قد دل مورچه است

میدونی دل پدر قد چیه؟

قد دل بچه مورچه ایکه حامله است

بخدا شوخی نمیکنما

راس راسی میگم

کنار خیابون اشگ می ریختم بیا و ببین

فقط تونسم به جواد بگم ناراحت نباش آقا ابوالفضل هست

خانم حضرت زهرا (س) هست...همین

بعدش که رسیدم اداره دوباره بهش زنگ زدم

انگار نسخه رو پیچیده بودم

آروم شده بود و بالطبع منم آرومتر بودم

گفت 70 در صد  ازخطر فلج شدن  و ضربه ایکه به نخاع وارد شده

رهائی یافته و فقط شکستگی لگن اذیتش می کنه

آقا واله دکتر ما همون اعتقادمونه

خلق می داند که در بهداری قرب حسین

درد ها را اکثرا    عباس درمان می کند

تا همین یه ساعت پیش هم چن بار زنگ زدم

حالش خیلی بهتره

این آخرین بار ، جواد گوشی رو داد به دخترش

صداشو که شنیدم خیالم راحت شد

دیدی... با تو چه جوری حرف می زنم؟

با اونم همینطور

دیگه بهش گفتم عمو زودی خوب شو می خوام برات یه عروسی رابندازما

وقتی دیدم می خنده خوشحال شدم

بنظرم با توجه به شدت تصادف یه معجزه بود که او خندون باشه

بعد گوشی رو داد به باباش

به جواد گفتم دیدی آقا ابوالفضل هست

دیدی خانم حضرت زهرا (س) هست

بعد زد زیر گریه

اما این گریه با گریه صبح خیلی فرق داشت...