اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

یک شب با خدا

آخ که از دیشب برات هیچی نگفتم...

اصلا نمیدونم چرا یهوئی حالم تغییر کرد

درست مثه اینکه در قفس رو بازکرده باشنا

ماشینم منو می کشوند توی جاده

منم میرفتم ، میرفتم اما دلم نمی خواست برسم

آخه زیارتگاه من ، دل تاریک شبه

مخصوصا اگه یه نمه بارونم چاشنیش باشه

فاصله اینجا تا قم صدو پنجاه کیلومتره

اما رفت و برگشت من از ساعت ده شب تا پنج صبحه

یعنی هفت ساعت

اما همین هفت ساعت منو می سازه

عجیب انرژی می گیرم

تمام این مدت هم فقط دعا و راز و نیازه

خیلی دوس دارم با خدا خلوت کنم

یعنی تو میگی جوابمو میده؟

چقده من خرما ، دارم از کی می پرسم !

این همه سال جواب داده بازم احساس نا امیدی در منه

خب به این میگن آدمه خنگ دیگه !!!

مگه نه؟

میدونم که تو چی می خوای بگی ولی اینکه از تو می پرسم

بخاطر اینه که مخاطب من توئی و الا از مائده می پرسیدم

راسی گاهی هم میرم مطالب اونو می خونما

نمیدونم چرا هرکی رو که تو دوس داری منم دوسش دارم

آنیتا ، مائده، محمد ، امید ، نی نی... اینا اونائی اند که منم دوسشون دارم

اما تورو از همه بیشتر

تو در من حسی بوجود آوردی که فراتر ازهر احساسه

کاش بچه های دور و اطرافم اینو میفهمیدن

گاهی دوس دارم داد بکشم و بگم که شیما بچمه

اما همیشه توی تاریکی و سکوت اینو زمزمه کردم

زیادم مهم نیس

مهم اینه که توهمیشه پیشمی

مهم اینه که درک تو برام خیلی مقدسه

تا تو هستی ، هیشکی به اندازه من نمیتونه خوشبخت باشه

حتی محمد ! میدونی چرا؟

برای اینکه اگر قسمت باشه یه روزی شما دوتا جفت هم می شین

با هم یکی می شین

و خوشبخت می شین

اما من پدر باقی میمونم

پدری مثه من که تورو داره لحظه به لحظه خوشبخته

و خوشبختیش تمومی نداره

یکی از آرزوهام اینه که چنین حالتی برای اونی که میآد و با تو

عهدی می بنده بوجود بیآد

به عهدش پای بند باشه

اینو کشکی نمیگما ، راست میگم

همیشه هم از خدا خواستم که اونائیکه سر راه شماها قرار میگیرن

از بهترین بندگان درگاهش باشن

پدرا یه کم حساسن

مخصوصا اگه بچه شونم خیلی دوس داشته باشن

شاید تو تنها فرزندم باشی که این مطلب رو درک میکنی

به همین خاطر نمی تونم تورو با دیگران مقایسه کنم

اون موقع ها هر وقت دلم می گرفت از شهر می زدم بیرون

وفقط خدا بود که منو آروم می کرد

حالا هم خدا هست و هم تو

تو باعث میشی که حتی به خدا هم نزدیکتر بشم

لحظه های نابی که دیشب داشتم شاید بخاطرهمون دوتا کلامی بود که نوشتی

میدونی چقده بهم امید میدی؟ وقتی میگی پدر...مواظب خودت باش ؟!

بابا جون...

مهمونی رایا هم به خوبی و خوشی تموم شد

اما تقریبا همه فهمیدن که من اونجا نبودم

چون موقع خدافظی ،مهمونا ازم می پرسیدن راس بگو کجا بودی ؟!!!

منم بهشون می گفتم : تو خودم ! جرمه؟

خب خیلی خسته ام

دیشب که نخوابیدم

امروزم که تا این ساعت مجبور بودم برای اون مجلس مشغول باشم

حالا هم که رسیدم خونه وقتشه یه استراحتی داشته باشم

بدون نیمه شب از خواب بلند می شم و تا صبح خوابم نمیبره

اون موقع هم باید به تو و زندگی تو فکر کنم

خب قشنگترین لحظه ها همینه دیگه...