اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

حقیقت

 

 

فهمیدم برای بعضی آدما، رابطه فقط یه رابطه است !

چیزی که وقتی به انتها میرسه تموم میشه !

و همه چیز رو به انتها می رسونه .

فهمیدم که من از این دسته نیستم

رابطه ها برام شکل میگیرن...معنا پیدا میکنن

و همینه که باعث میشه هیچ وقت برام به پایان نرسن

همینه که همیشه ارزش خودشونو حفظ میکنن

واسه همینه که دیگه نمیخوام چیزی رو شروع کنم

همین...

وقتی به این قسمت از گفتار تو رسیدم ، احساس کردم توی دنیا، یه نفره که

حرف دلمو از زبون اون می شنوم.

باورچنین شباهتی برام غیر ممکن بود!

بیخود نیست که دو سال و خرده ائیه شب و روز میآم پیش تو

خب همین احساسه که منو می کشونه به سمت و سوی تو

یادته ...فقط یه وقفه کوتاه باعث شد از هرچی احساسه دل ببرم؟

تازه عشق من به تو با عشق تو به او زمین تا آسمون فرق می کرد

توی مدتی که در اوج باور هات ، احساس پدر رو نادیده گرفتی ،

همین کلمات رو زمزمه می کردم

من هم نمی تونسم از تو دل بکنم

هرروز و هر لحظه ، آرام آرام میآمدم ، دنبال تو می گشتم، نگرانت بودم،

اینجا را بستم و آنجا را زدودی و خاطرات محو شد...

نمیدونم چگونه و دوباره بهم پیوستیم

هر چه بود کار ما نبود بلکه خدا می خواست...

شاید تا روزیکه زندگی دلخواه تو آماده شود ، پدر باشد ، شاید هم نه...

اما آنچه مسلم است فکرو اندیشه توست که باید از حالت عادت به حقیقت

تبدیل شود

واقعیت عادتیست که روزو شب مارا می سازد اما حقیقت فضای عرفانی

دنیائیست که وجدان الهی مارا بیدار نگه می دارد

واقعیت ها ناپایدارند و فانی اما حقایق همیشه ماندگار

نگاه کن که بر چه پایه استواری

لحظه ها را دریاب که اگر بگذرد محالست برگردد

اندیشه ات را با حقیقت عجین کن ، واقعیت ها ، خواهی نخواهی می گذرند

و سخن آخر اینکه بر ناپایداری دل مبند،

حقیقت را دریاب.

والسلام....

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

چیزی ندارم بگم...
یعنی چیزی نمی تونم بگم...
این روزا زیاد تمایل ندارم با کسی در مورد اتفاقاتی که افتاد صحبت کنم...اینجوری راحت ترم...
چند تا از دوستام بدجور نگرانم شدن... هر لحظه زنگ میزنن حالمو می پرسن اما من حوصله ی این صحبتا رو ندارم...
دلم میخواد حرفام توی تنهایی خودم باشه...دوست دارم خودم با خودم حرف بزنم...فعلا حرفای دیگه رو یا نمیفهمم یا نمیشنوم...
میدونم شاید شما و خیلی ها نتونین بهم حق بدین...چون شما همه فقط یه قسمته ماجرا رو میدونین... اما سلسله اتفاقایی که گذشت اونقدر سنگین بود تا بتونه منو به این حال در بیاره...
ماه سختی رو گذروندم اما خدا رو شکر که تا این لحظه هنوز کم نیاوردم.... خیلی چیزا خراب شد...چیزایی که حتی نتونستم به زبون بیارم واسه کسی...فقط میدونم یک باره بهم ریخت و باید آروم آروم دوباره از نو بسازم...
پدر...به یه مدت تنهایی نیاز دارم...یعنی نه اینکه تنها باشم....به یه مدت سکوت نیاز دارم...بهم این فرصت رو بدید.... و گرنه بدتر میشم...گاهی وقتا بدجور اذیت میشم ولی نمیخوام کسی بدونه...
من که گه گاه می نویسم...پس بی خبرتون نمیزارم... احتمالا توی همون توهم!!!....
اینجا هم میام سر میزنم و میخونم...اگر که لطف کنید و شما هم منو بی خبر نزارید... اما اجازه بدید یه مدت حرف نزنم....
قدرت توصیفه حالم رو ندارم...نه خوبم نه بد....فقط توی عالم خودمم...نگید بده که شاکی میشم:دی
شما میدونید که من هم لوسم هم لجباز هم .... توی همون کامنت آخرتون دیگه کامل گفته بودید دیگهههه توی just a day رو میگم... پس نگرانم نشید چون من آخرش مجبورم کار خودمو انجام بدم...
در ضمن یه چیز دیگه...به من گفتید اون موقع ها این حرفا رو بهم میزدید... من اون موقع هم حرفای شما رو شنیدم.... اما تصمیمم تغییر نکرد....و میدونم اگر یه بار دیگه هم به عقب برگردم بازم همین راه رو میرم...چون راهمو قبول داشتم و دارم....ممنون میشم اینجوری بهم نگید....
یه چیز دیگه که فکر کنم نگرانش باشید.... من دارم درسمو میخونم...بیش از قبل با یه برنامه ی فشرده...فقط دعام کنید....
دلم میخواد اونجوری که دوست دارم باشم برگردم....
دوستتون دارم
مواظب خودتون باشید

حالا هی ما میگیم تو هم طاقچه بالا بزار !!
اصلا دیگه از دسه تو افسردگی گرفتم
خب منم احتیاج دارم یه چن وقتی سکوت کنم ولی بخاطر تو نمی کنم
اگه بدونم سکوت من تورو آروم می کنه حتما اینکارو می کنم
تازه اینی هم که نوشتم بخاطر این بود که بدونی برای هر کسی در شرایط خودش از این اتفاق ها میفته
ضمنا هیچوقتم خوشم نیومده کسی رو نصیحت کنم
اگه یکی دو تا توصیه کردم برای این بود که دلم نمی خواست گرفتار عادت بشی
خوذتم میدونی که من نوشته های تورو مو به مو می خونم و حالت های تورو از همین نوشته ها احساس می کنم
خب اگه برام مهم نبودی بی اعتنا رد می شدم ولی نمی تونم تورو به امان خدا رها کنم.
فقط در یک صورت میتونی از شر من نجات پیدا کنی اونم اینه که محل سگم نذاری و مثه اوندفه بگی برو ولم کن می خوام تنها باشم
اونوقت پدر میره و آخرین کلامو برات می نویسه که
دیر آمدی....پدر رفت

[ بدون نام ] شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

پدر...
انتظار درک از هیچ کس ندارم...
فقط میخوام یه مدت ساکت باشم...نه اینکه بخوام...نمیتونم... اذیتم...
مثل همیشه همراهیم کنید...
شاید این مدت یه روز باشه...شایدم یه هفته نمیدونم...
فقط میدونم لازم دارم...
بی خبرتون نمیزارم...قول میدم...
شما هم بی خبرم نزارید...
دعام کنید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد