اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

بهانه

دوس ندارم در شریطی که به سر می بری تشدید کننده فضای روحی و

روانی تو باشم

بقدر کافی گرفتارم

بقدر کافی بغض گلومو می فشاره

بقدر کافی احساس های متفاوت احاطه ام کرده

اما اینکه تا این حد نسبت به تو حساس باشم ، باورش برام مشگله

وقتی تو آرامشت رو در سکوت و تنهائی میبینی چرا من باید مخل این

آرامش باشم؟

امروز خیلی بی حوصله بودم

برای همینم زود برگشتم خونه

درست مثه بچه ها بهونه گیر شده ام

نمیدونم چه عاملی باعث این حالتم شده

همه فکرم دنبال یه تصویر موهوم و خیالیست

من این تصویر رو بارها و بارها توی ذهنم نقش کردم

این تصویر دنیای پدر رو می سازه

وقتی از همه چی دل می کنم ، این نقش منو سرگرم می کنه

از این دنیای شما ها میرم بیرون

میرم همونجائی که همیشه دوس داری اونجا باشی

یه جای دنج که هیشکی نباشه

یه جائی که من باشم و عروسکم

وای... که تو نمیدونی چقدر دنیای خیال زیباست

بی خود نیس که میگن : دیوونه گی هم عالمی داره

کاش لااقل دیوونه بودم

اونوقت از اون فضا شماهارو میدیدم که چقدر عاقلید !

کاش حداقل یه نفر بود که حرفامو میفهمید

تو تنها کسی بودی که بهت ایمان عجیبی پیدا کردم

اگر این ایمان خدای ناکرده بشکنه دیگه چیزی ازم باقی نمی مونه

اگه ازت ناامید بشم دیگه محاله بتونی اثری از پدر پیدا کنی

دوس ندارم یه پدر دروغکی باشم

دلم می خواد همون احساسی که سعید نسبت به تو داشت رو داشته باشم

این توقع زیادی نیست

تورو خدا این حس رو ازم نگیر

همه دلخوشی من همین یه جو حسه

بابا...

نذار رو دست و پات بیفتم

نذار این غرور بشکنه

کمک کن تا خدا از هردومون راضی باشه

دلم برای هرز رفتن لحظه هات می سوزه

لحظه هائی که می تونن برای تو زندگی ساز باشن

من که نمیدونسم یه روزی به اینجا می رسیم

حالا هم که رسیدیم محاله بتونم تورو تنها رها کنم

مگه اینکه خودت بخوای

بخدا حرفای تورو از هرکس دیگه ای بهتر می فهمم

بخدا به آنچه میگی اعتقاد دارم

بخداوندی خدا بیشتر از تو حست رو درک می کنم

برای همینه که نگران می شم ،

غصه می خورم

اما تو چون توی حالت خودتی متوجه نمیشی

یک لحظه تجسم کن که فرزندی داری در شرایط خودت...

چه میکنی؟

بی تفاوت میمانی؟

فکر نمی کردم پدر بودن چنین سخت باشد !

هرچه هست با تو در این امواج زیرو رو می شم

با این تفاوت که تو جوانی و قدرتمند اما

پدر پیر است و ناتوان...

اگر میبینی هنوز ایستاده ام تنها به خاطر توست

کاش میدونسی چقدر برایم عزیزی

کاش میفهمیدی چقدر تورو دوس دارم

خدایا کمکم کن...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ

من که به حرفاتون شک ندارم...
من که خوبم پدر...آخه چرا نگران لحظه هامید؟؟؟
باید بگذره دیگه...
من که نخواستم برم..یا نخواستم ازتون دور شم...
گفتم یک کم حرف نمیزنم...
راستش شما اینو که راست میگید.... این روزا یک کم سخت حرفاتونو می فهمم...یعنی اصلا نمیفهمم...گاهی باید چند بار بخونم...این مشکلو با درسامم دارم...توی خوندن متن نوشتاری تمرکز ندارم...یک کم هم چشمام خسته است...
اوکییی....من حرفمو پس میگیرم...
میام کلی هم حرف میزنم...اما به شرطی که موضوع بحث رو عوض کنید...
نه از م بگیم...نه از دور ریختن احساس و اینا بهم بگید ... نه از من یه دختر کاملا ایده آل بسازید که همه اش عذاب وجدان بگیرم که نیستم...آخه به خدا منم مثل همه ام...
امشب خیلی خسته ام....
زودتر میخوابم...
مواظب خودتون باشید...تا فردا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد