اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

خواب...

امروز یه آدم دیگه ای بودم

یه آدم شادو شنگول

یه کسی که اصلا توی این دنیا نبود

سر به سر همه میذاشتم و می خندیدم

همه تعجب کرده بودن

ببین کار به کجا رسیده بود که یکی گفت باید ببریمش دیوونه خون

آخ... بابا جون  نمیدونی دیشب بهم چه گذشته بود

معمولا خواب هائی که میبینم بیشتر بعد معنوی داره

اما خواب دیشبم خیلی معنا داشت

 میگن خوابتونو برای کسی نگین ولی من این حرفا حالیم نیس و میگم

سحر بود که از خواب بیدار شدم

اما به اندازه یه گنجشگ سبک شده بودم

تا لحظاتی خنده از صورتم محو نمی شد

جوون شده بودم و پر قدرت

همه اشم به خاطر همون رویای زیبائی بود که تا سحر ادامه داشت

دیشب خیلی خسته بودم و زود خوابیدم

توی یک حسینیه بودم

تک و تنها

من امام حسین رو دیدم

الانه که دارم برات می نویسم چشام پر از اشگه و نمیتونم ببینم

حضرت زهرا رو دیدم

آقا امیرالمومنین رو دیدم

آخ شیما....تورو هم دیدم

ما همه با هم توی حسینیه بودیم

مثه یه خونواده دورهم جمع شدیم

من به حضرت زهرا گفتم : مادر جون من همین یه بچه رو دارم

دعاش کنین

اون خانم بهم گفت نگران نباش ما میدونیم چیکار کنیم

بعدش دیدم همون امانتمو که گذاشتم پیش سعید درآورد بست دور دستت

توی خواب تعجب کرده بودم که چطوری این زنجیرو دعا دست ایشونه

من لبخند مولا رو دیدم

نگاهمون می کرد

تو کنار من نشسته بودی

امام حسین روبرومون بود

یه هو دیدم دارم سینه میزنم و میگم حسین حسین

یه حال عجیبی داشتم

تو گریه میکردی وسرت رو گذاشته بودی روی زانوی حضرت زهرا

درست مثه همون عکسی که برام فرستاده بودی

و از خواب بیدار شدم

من امروز دیگه نگران تو نبودم

امروز شاد ترین روز زندگیم بود

از صبح همه میگفتن این بابا دیوونه شده

آخ بابا....

هنوزم در همون فضا پرواز می کنم

نمی خوام برگردم تو دنیا

شیما چی بگم...

بغض گلومو گرفته

از خوشحالیه

من اطمینان پیدا کردم که تو شایسته حمایت آل عبا هستی

قدر خودت رو بدون

نمیدونم رویای منو چگونه تعبیر می کنی

ولی این اتفاق برامون افتاد

میدونی ما کنار چه خانواده ای بودیم !!!

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ب.ظ

پدرررررررررررررررررررررررر....
اشکام داره میریزه...نمی تونم کنترلشون کنم...
باورم نمیشه....واقعا باورم نمیشه....
پدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر...
نمیدونم باید چی بگم...
هیچیییی هیچیییی ندارم بگم...
...

شیما یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ب.ظ

دلم میخواد حرف بزنم الان...
یه عالمه حرف....اما چرا هیچی نمیتونم بگم؟؟؟
پدر...
من خیلیییی میترسم...از نتیجه ی امتحانم می ترسم...
دوست ندارم بهش فکر کنم...چون واقعا برای خودم دیگه اهمیتی نداره...اما بازم...
با اینکه این چند روز دارم میخونم و خودمم راضیم اما درسا خیلی سخت تر از سال پیشن...میترسم کم بیارم...
امروز آخرین روز بود که رفتم کلینیک... به مریضا مشاوره دادم و گفتم که تا آخر خرداد نمیام...
تقریبا از امروز تا بعد امتحان یه جورایی خونه نشین شدم... فقط دلم میخواد یه جور شه برم باغ رضوان...
احتمالا این هفته بتونم دایی رو راضی کنم بریم...امیدوارم...
همه ی فکرم پیش خوابتونه...به تعبیرش زیاد فکر نکردم... اما خوابتون خیلییییی قشنگ بوده...کاش... کاش منم می تونستم ببینم...
راستش امروز یکی از دوستام بی هوا گفت بیا واست فال بگیرم...بعد منم توی دلم نیتم کنکور بود... بهم گفت:مشکلات و اعصاب خوردی می بینم واست...حالا منم کلییییی فکرم ریخته به هم...به خدا میدونم اینا اصلا مهم نیستا... اما ای کاش فقط خودم بودم...کاش واسه هیچ کس مهم نبود که قبول میشم یا نه...کاش همه بی خیال میشدن...
چیکار کنم خوب....همه تنها فکر و ذکرشون قبولیه منه... این تنها حرف کل خانواده و فامیل و مامان و همه شده.... خوب من چطوری جواب این همه آدم رو بدم....
یعنی خدا کمکم می کنه؟؟؟
یعنیییییییییی جوابمو میدهههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
....
فکر کنم باز لوس شدم نه؟؟؟

ازم هیچی نپرس
چون هیچی نمیتونه برام مهم تر از خوابم باشه
چه فرقی می کنه که قبول بشی یا نشی؟
چه تفاوتی داره که دیگران از تو چی می خوان؟
من می خواسم که مطمئن بشم تو لطمه نمی خوری که شدم
بقیه اش گذر زمانه
بقیه اش برام عادیه
از این ساعت حتی اونجاها هم نمیام
نمی خوام هیچی رو بخونم
همه فکرم شده حضرت زهرا و مولا و امام حسین
خودمم احساس می کنم عوض شده ام
باید در شرایط من باشی تا باور کنی
من به آرزوم رسیدم
اطمینان کامل دارم و خیالم از بابت تو راحته
حالا تو هر کاری می خوای بکنی بکن اما نمیتونی اعتقادمو ازم بگیری
شیما ...پدر از خیلی چیزا آزاد شده
تنها با یک الهام
خدایا ازت ممنونم
دیگه هیچی نمی خوام
من دیگه اسیر دنیا نیسم
من آزاد شدم
بابا...بابا...بابا تورو خیلی دوس دارم
همین دیگه خب...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد