اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

عروس ماه...

فکر می کنم خدا امروز آرزومو برآورده کرد...

چند ماهه که فکرم آشفته زندگی دختر جوونی بود که پدرش رو از دست داده بود

و مادر هم توان لازم برای تحول سرنوشت این بچه رو نداشت

پدرش از همکاران خوب سال های جوانی من بود

گاهی میآمد پیشم

دقایقی رو درددل می کرد ، سبک می شد و میرفت

مدتی غیبش زد

تا اینکه فهمیدم از دنیا رفته است...

چند ماه پیش خانمش و دختر کوچکش آمدند پیش من

مادر ناتوان تر از آن بود که بتواند این آخرین بچه را سامان دهد

بسیار حجب و حیا داشت

و بهمین خاطر قدرت بیان از دست داده بود

او چیزی نمیگفت و حرف هایش را آن دختر خوب توضیح می داد

پدر قبل از مرگ ، بدهکاری زیادی برایشان گذاشته بود

کاملا متوجه شدم که استحقاق کمک دارند

از همان روز تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن یاری شان کنم

فکر می کردم اگر بتوانم وامی برایشان دست و پا کنم قسمتی از مشگلاتشان حل می شود

اما پس اندازشان در حدی نبود که بتوانم به آنها وام بدهم

بایکی از دوستان صحبت کردم و او با پرداخت حد نصاب پس انداز آنها موافقت کرد

خیالم از این بابت راحت شد اما غافل بودم که پدرشان قبلا وام گرفته و نیمی از آن

هنوز پرداخت نشده است

در طول این چند ماه تلاش زیادی کردم تا به نوعی دخترک را به خانه بختش برسانم

او نامزد کرده بود اما به خاطر فقر مالی توانائی رفتن به خانه شوهر را نداشت

و همچنان در خانه مانده بود

بسیار کسان بودند که می شناختم  اما روی بازگو کردن وضعیت این دختر را به آنان

نداشتم

تا اینکه دیروز چکی بمبلغ هفتصد هزار تومان به من پاداش دادند

وقتی این مبلغ را دیدم هم آنجا نیت کردم که این پول را نذر این بچه کنم و کردم

دوس نداشتم آنها بفهمند که من آنرا داده ام و به همین خاطر با مدیرمان صحبت کردم

و قسمش دادم که قبول کند و این وجه را از طرف اداره به آنها هدیه کند

مدیرمان نپذیرفت !

به او گفتم بین نماز مغرب و عشا نیت کند شاید خداوند فرجی حاصل نماید

و او پذیرفت..

امروز تا ظهر منتظر جوابش بودم و این در حالی بود که مادر و دختر در اتاقم

به انتظار نشسته بودند

درست در ساعت 12 ظهر مدیرمان آمد

بلافاصله به اتاقش رفتم و جویای مسئله شدم

به او گفتم آنها در اتاق من منتظر نشسته اند ...چه کنم؟

با اخم و چهره ای عبوس گفت چنین کاری نمی کنم

دلم گرفت و به اتاقم برگشتم

و در حالی که پاکت پول را به مادر می دادم به او گفتم این از طرف اداره هست

و ناقابل...

آنها فکر می کردند وام است و از من راهنمائی طریقه باز پرداخت اقساط آنرامی پرسیدند!

به مادر گفتم این هدیه اداره به این عروس خوب ماست و بازپرداختی ندارد.

چشمانشان از خوشحالی برق می زد

دعا کردند و رفتند...

و مرا ازچند ماه فکرو خیال آزاد کردند.

اما وقتی با خدا حرف می زدم سئوالم این بود که خدایا... یعنی بندگان تو

تا این حد مشگل ذاتی دارند؟

و مدیرمان را به خدا واگذار کردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ب.ظ

برای اون دختر خوشحالم و آرزوی خوشبختی می کنم...
امیدوارم اونم اینقدر بزرگ باشه که یه روز یه جایی جواب این بزرگی که امروز در حقش شد رو در راه یه بنده ی دیگه انجام بده....
برای شما هم خوشحالم که آروم شدید و معلومه خوشحالید...
چه خوشحالی بالاتر از اینکه آدم کسی رو از بار غم خلاص کنه...
به این همه گذشت و مهربونیتون غبطه میخورم...
کاش منم یه روز بتونم برای دیگران کاری انجام بدم...
شب خوبی داشته باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد