اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

معرکه

همه  دلخوشیم همین چند کلامیست که فعلا بین ما برقراره...

خودمم باور نمی کنم که قصه زنده بودنم متصل به احساس جوونی بشه که

در اوج شور و هستی غرقه و دنیای عاشقانه خودشو دنبال می کنه

هیچکس نمیتونه مانع از این بشه که توو دنیای خیالی پاکت رو تغییر بده

همه ابنای بشر دوران زندگی خودشونو در مقاطع مختلف به صورت طبیعی

مانند تو می گذرونن

فکر نکن فقط توئی که اینگونه بوده ای

کنار تو کسیست که میتونه بهت بگه عشق چیه

دنیای خیالی ما با واقعیت ها بسیار متفاوته و بشر همواره بین این دونحوه

 زندگی سرگردون بوده

گاهی عشق چنان اسیرمون می کنه که حاضریم ارزش شخصیتی خودمونو بشکنیم

و بعد فکر می کنیم شکستن این شخصیت فداکاری در راه عشقه

منشا همه ماجرا هم همون خیالیست که در عالم عشق پدید میآد و بسیار پاک و گرانبهاست

عاشق جز صفا و یکرنگی واژه ای نمی شناسه اما واقعیت مخفیست

به همین خاطره که دوران تخیلات عشقی شیرین بنظر میرسه و از دست دادنش سخته

عبور ما از مسیر تجربه ها به ما گوشزد خواهد  کرد که چگونه لحظه های ناب جوانی مان را

مصروف خیال و رویا نمودیم وخاطره ها گواه این مطلبست

من طی مدتی که تو برایم آشنا شدی ناظر تحولات فکری و احساس تو بوده ام

وتغییرات  و تحولات طبیعی تو یاد آور زندگی گذشته خودم بوده است

به قول تو باید تجربه آموخت ، باید درگیر شد ، باید لطمه بخوریم تا قدر سلامت را بدانیم

زندگی مثل همون لحظه هائیست که توی سینما نشستی و داری فیلم میبینی

گاهی خندان و زمانی گریان

هردو احساس زندگیست و تو نمیتونی تغییرش بدی

برای ما زندگی تو پرده سینماست و ما تماشاچی آن

ما می توانیم از آنچه میبینیم تنها یا خندان باشیم و یا گریان

در همین زمانست که برای آرامش تو دست به دامن خدا و پیغمبرش می شویم

چون کاری بیش از این از ما بر نمیآید

و اینجاست که کارگردان اصلی فیلم گاهی دعا را استجابت می کند و فیلم با سرانجامی خوش

پایان می پذیرد

امیدوارم در این معرکه برنده باشی نه بازنده...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام...
اولا که من توی عشق نمی بازم...اما به شرطی که اول یه مرد عشق پیدا شه بتونه این دختر لوس و ننر رو عاشق کنه...
من که عاشق نیستم...هستما....فعلا فقط عاشق یه چیزم...
بگذریم...اینو فقط گفتم که در رابطه با پستتون باشه...
دیشب شب عجیبی رو گذروندم پدر...خیلیییییی عجیب... اما حالا که واستون تعریف نمیکنم که....بعدا مفصل میگم الان نه...
امروز نرفتیم باغ رضوان...دایی بینوا حرفی نداشت اما مامان گفت فردا بریم بهتره...دیگه ایشالله فردا صبح یا ظهر بریم...خبرتون میکنم...وایییی کاش مشکلی نباشه و بتونم بلاخره این هدیه ی شما رو ببینم...
بعدشم که امروز یکی از روزای خوب زندگیم به شمار میاد... از لحاظ احساسی آروم بودم...درسام عالی پیش رفت... و بهترین احساس رو داشتم...دلیلشم به دیشب بر میگرده که بهدااااا میام میگم...
دوستتون دارم خیلیییی

بجنس !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد