اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

دیوونه

دیدی میگم وقتی میآم خونه اول دنبال تو می گردم

اصلا ترک عادت موجب مرضه

اونم چه مرضی

ما که دیگه مریضی مون لاعلاجه

خب کار از این حرفا گذشته

دله دیگه...فکر می کنه فقط تو توی دنیا وجود داری

راسی شم که برای من این عاطفه یک حقیقت محض شده

چقدر خوشحال می شم که میبینم اولویت زندگیت تعلیم و تعلم شده

ازخدا بخاطر تحولی که در تو بوجود آورده سپاس گزارم

و امیدوارم این عنایت الهی شامل حال تمام همسن و سالهای تو هم بشه

توی راه که می آمدم خونه ، داشتم فکر می کردم اگه امشبم نباشی

اونوقت من برای کی بنویسم

اما تا دیدم بلبل مست سحر، چه چه مستانه زده

            دل به اودادم ودیدم  دو سه پیمانه زده

این شعر های فی البداهه پدر هم معنای خاص خودشونو دارن

فکر می کنم تو خوب میفهمی چی میگم

تازه اگه هم چشم شیطون کور نتونسی بفهمی زیاد مهم نیس وقتی

شصت ساله شدی بچه هات برات معنا خواهند کرد

حالا بگم از ماجرای امروز

هیچکس توی اداره نبود

ساعت 2 بعداز ظهره

سخت متمرکز کارهام بودم

یه هو دیدم یک هیکل قلمبه جلوی در اتاقم ظاهر شد

با هزار من عسل هم نمی شد بخوریش

یه دسته اوراق هم دستش بود

اگه گفتی کی بود؟

نمیگم تا دلت بسوزه !

یعنی اگه بگم که دلت نمی سوزه ، بیشتر فکر می کنم هول کنی !

نه آقا جن کدومه !

بگو مادر فولاد زره دیو !!!

خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه !

آخه چی بگم ، صدرحمت به دیوونه ها

از شدت تنفر چهره اش کبود شده بود

راستش ترسیده بودم

آخه اگه خدای نکرده یه بلائی سرم میآورد کی بدادم می رسید؟

دلمونم که به تو خوش کردیم ولی تا تو بخوای به داد پدر برسی اون خانومه

بدون هفتا شیکم منو زائونده بود

القصه...از چرت و پرتاش هیچی نفهمیدم

فقط همینقدر حالیم شد که بیچاره دیوونه است

سه ربع تموم وقت منو گرفت

دیدم فایده نداره واقعا قاط زده

به هر شکلی بود اونو راهی کردم و درو بستم

این همون خانم مدیر ادارمون بود

تلفن و برداشتم و با نایب رئیس ادارمون حرف زدم

بهش گفتم بابا من دیگه تامین جانی ندارم و از فردا نمیآم اداره

اونام که میدونن اگه نباشم مردم میریزن و اون اداره رو به آتیش می کشن

خلاصه... یه عالمه قربون صدقه ام رفت تا من آرومتر شدم

بابا...تو باور نمیکنی

بخدا این خانومه دیوونه شده

منم خب از دیوونه ها می ترسم خب

تو هم که اینقده ازم دوری که نمیدونم چیکار کنم

باز لااقل اگه اینجا بودی میدوئیدم پشتت پناه می گرفتم

اونوقت یواشکی از اون پشت مثه بچه یتیما سرمو کج می کردم ببینم کی می خواد

منو بخوره !

راسی شم که اگه اون بخواد منو بخوره تو چیکار میکنی؟

خودم میدونم...

حتما بهش میگی نوش جونت...!

و اینو بحساب طرفداری از حقوق زنان میذاری !!!

خدا از سر تقصیرات همه تون بگذره

ایشالا تو همیشه سلامت باشی

حالا مارو اگه خوردن یا بردنم زیاد مهم نیس

قربون اون خنده هات بشم باور کن که این قصه راست بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام
چی بگم...این قصه ی مدیر شما هم دنباله داره هااااا...
راستش خیلییییی نزدیک شدم به کنکور...
یه جورایی هم استرسم زیاد شده هم کارام...
ممکنه کمتر بیام نت...چون اکثرا بالا هستم و شاید دیگه شبا همون بالا بخوابم...
خیلی دعام کنین...
راستی احتمالا فردا صبح همراه مائده برم باغ رضوان...
اگر رفتم و پیدا کردم خبر میدم...
مواظب خودتون باشید

معلوم شد که تحصیلات رو برای مدرکش میخوای چون اگه غیر از این بود که استرس نداشتی
من همیشه عاشق یاد گیری بودم
حتی از ته سوزن هم برای خودم سوژه می ساختم تا یاد بگیرم چگونه از اون بگذرم
متاسفانه چون استاد خوبی نداشتم نه از ته سوزن گذشتم و نه از در دروازه
اما با توجه به روحیات تو فکر می کنم موفق بشی از ته سوزن رد بشی
فقط کافیه مسیر رو بشناسی
دلت که پاک باشه به همه آرزوهات میرسی
خداهم کمکت می کنه
دوباره برات نذر کرده ام که اگه قبول شدی اونو ادا می کنم

شیما سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ب.ظ

اولا که معلومه که مدرکشم میخوام...مگه میشه نخوام...
دروغ که نمیخوام بگم...واسه بالاتر رفتن به مدرک هم نیاز هست...توی هر بحث و سمینار و کنگره ای که بخوای شرکت کنی به مدرک نگاه میکنن...بخوای مقاله چاپ کنی مدرک میخوان...دیگه اینجوریه خوب...
بعدم...بی خیال...یه چیزایی رو دیگه نمیخوام بگم...
فردا صبح میریم با مائده...
ایشالله که پیداش کنم...
ممنون از نذر
امشب نمیدونم چرا بی حوصله ام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد