اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

شنبلیله

وای ...خداجونم... چقده برام حرف زدی !!

خیلی وقت بود که حرفات جمع شده بود و یه جائی گیر کرده بود

البته من خودم اونجارو می شناسم و بیشتر دوس دارم تو آزاد باشی

نه در قیدو بند...

درسته که وقتی ازت بی خبر باشم نگران می شم اما الحمدلله

یه راه باریک ارتباطی دیگه ای برام فراهم کردی که گاهی به اون

 متوسل می شم.

اینکه میبینی مثلا یک شب در میون برات می نویسم بیشتر بخاطر خودته

چون نمی خوام حواست بجز هدفت به چیز دیگه ای معطوف بشه

و الا حرفای پدر با تو که تمومی نداره

مخصوصا اینکه باید سعی کنم تا جائی که ممکنه  نبود سعید رو حالا به همین

شکل موجود جبران کنم

گرچه هیچ احدی مانند او برای تو نخواهد بود اما

من بیچاره هم گاهی زیادی خوش باورم و به این احساس دلخوشم که

بتونم شادی رو به حس و حال تو تزریق کنم

پدر در مقابل احساس تو بسیار ضعیفه و از خیلی چیزا گذشته  و تا

جائی که امکان داشته برات وقت صرف کرده

فکر نکنی کارای من از روی دلسوزی باشه ! نه...

چون همیشه فکر می کنم خداوند به خاطر شرایط یکسان ما ،

از دو نقطه متفاوت ، من رو به تو و تورو به من رسونده

هر چند این دنیا مجازیست اما برای من حقیقت محض هست

من از دلشوره هایم برای تو چنین احساسی را درک می کنم

نوشته های این دو سال و اندی گواه این مطلب هست و نیازی به توضیح نداره

برای من ثابت شده که تو وفادار ترین فرزند برای پدر بوده ای

قصه ما از نادرترین افسانه های موجوده و یا لااقل من اینگونه فکر می کنم.

من تورو از چشمم بخودم نزدیکتر می بینم و همین احساس رو از

طرف تو بخودم کاملا درک می کنم

بگذریم....

تو با آرامش به هدفت فکر کن وبه هیچ موضوع دیگری نیندیش

و یادت نره که همیشه به خداوند توکل کنی

امروز دوستی آمده بود و دعائی به من هدیه کرد

معنای دعا بسیار به دلم نشست

آنرا برای تو هم می نویسم تا مثل خودم و در تمام لحظه ها بخوانی

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

خداوندا از تو می خواهم که به آنچه مورد علاقه و رضای توست موفقم گردانی

بابا...

منتظری بقیه شم بگم

کور خوندی... نمیگم

خب برای اینکه لوس می شی خب

بچه که نیسی ، بزرگ شدی !

ولی برای اینکه دلت نشکنه فقط میگم بابا جوووووووووووووووووونم

حواست به درسات باشه ها

نبینم شیطونی کنی

بگو چشم...

قربون اون چش گفتنت بشم شنبلیله جون.

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ق.ظ

سلام پدر..
ببخشید باز دیر کردم و تازه اومدم بگم وای وای وای
کلیییییییییییی درس دارم کلیییییییییییییی وقت کم دارم و هفته ی دیگه هم امتحان دارم!!!!
خوبید شما؟...
منم خوبم...فعلا که مشغولم تا این یک هفته هم بگذره ببینم چی میشه...خبر خاصی که نیست... یعنی من اینقدر خونه نشین شدم که از هیچ جا خبر ندارم...اما میدونم فردا انتخاباته:دی
وای که چقدر همه جا شلوغ کردن... از دوستان و فامیل خبراش که میرسه آدم میترسه...
این ۲-۳ شبه هم که خواب نداشتیم از بس اینا جیغ و هوار زدن توی خیابونا...
امروزم آقای خاتمی اینجا بود ولی خوب من با اینکه خیلی دوستش دارم و دلم میخواست برم اما نمیشد دیگه...درسه بیشتر مهم بود:دی
بعد یه چیز دیگه...
احتمالا من تا شبه امتحان دیگه نت نیام...شعنی ۴شنبه شب یا ۵شنبه صبح میام و یه چک میکنم و دیگه بعدش از شبش که اومدم هستم د رخدمتتون...
یکی از دوستام زنگ زده بعد میگه اگر امسالم نشد دیگه نمیشه کنکور بدی... همه اش میگیری میشینی خونه برنامه های ما رو به هم میزنی:دییییییی
نمیدونم چی بگم...اما دعام کنین...
راستی برای اون کار طرح هم رفتم و خوب پارتی بازی اوصولا موثره دیگه...
حالا نمیدونم نهش چی شد...تقاضا رو دادم..رئیس دانشکده امضا کرد...فرستاد واسه مدیر گروهمون... دیگه از بعد اونو خبر ندارم...چون مدیر گروهمون داره میره سفر و تا وقتی برگرده مهلت تمام شده...حالا دیگه هر چی خدا بخواد....
خوب من برم...
این یه هفته مواظب خودتون باشید ...
امیدوارم با خبرای خوب برگردم و شرمنده نشم...
فعلا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد