اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

ناباورانه مایوسم

برام سخته که از حال و روزم در این شرایط کنونی مملکت برات بنویسم!

برام سخته که بنویسم پالس های منفی تو با من چه می کنه !

از نظر روحی بسیار متلاطمم

مسئله ایمان و اعتقادمه

احساس می کنم دینم مورد مضحکه واقع شده

من ریا و تذویر رو در چهره ای دیدم که تا کنون بهش اعتماد داشتم

از هر کسی متوقع بودم اما نه از او

او مظهر ایمان و اعتقادم بود

ولی مومن نباید ریاکار باشد

امروز وقتی فریاد جوانانی را می شنیدم که برای خالی کردن بغض هایشان

می گفتند مرگ بر خ...ای واقعا گریستم

دیشب وقتی جوانی را می دیدم که وسیله دو نفر لباس شخصی کتک می خورد

یاد شکنجه گران اسرائیلی افتادم و تاسف خوردم

امروزبرایم روزهای درگیری با رژیم شاه تداعی شد

شیشه های شکسته مغازه ها ، بانک ها ، کیوسک های تلفن ، ایستگاههای اتوبوس

به آتش کشیده شدن  لاستیک ها و محفظه های زباله همه و همه نشانگر همان

احساسی بود که 30 سال پیش درک کرده بودم

ضربت باطوم آن یگان ویژه بود که بر فرق آن دختر جوان نشست و باعث شد

بجای گریه خون از چشمش بریزد

و این اتفاق در شرایط اسلامی ما افتاد و خجالت کشیدم

کسی که بجای ولی فقیه می نشیند چه جوابی دارد؟

مگر این بچه چه می خواست؟

تنها می گفت رای من را پس بدهید...همین !

من مطمئنم که خداوند انتقام این بچه های کتک خورده را خواهد گرفت

در چنین شرایطی نمی توانم چیزی برایت بنویسم

دلم خونست ، تو آنرا نیآزار

دلشوره هایم برای تو کافیست ، زیادترش نکن

تو نمیدانی به من چه می گذرد

بگذار در سکوت باشم

میدانم از پدر مسکوت خاطره خوبی نداری اما در این شرایط بمن فرصت بده،

فرصت بده ببینم که هستم،

چه می کنم ، روزگارم چه خواهد شد

دیدن صحنه هائی که برایت گفتم قلبم را آزرده کرده است

هر لحظه  تجسم می کنم که اگر خدای ناکرده این ضربه های ناآگاهانه

بر سر تو فرود آید چه کنم

کاش محبت تو اینگونه اسیرم نکرده بود

کاش اینگونه وابسته تو نبودم

بابا...

کار از کار گذشته ، مراعات پدرو بکن

نمی خواهم برایم بی تفاوت جلوه کنی

حداقل حس مهری که نسبت به تو دارم رو ازم نگیر

بگذار کمی دلخوش باشم

چیزی باقی نمانده

منهم مانند سعید خواهم رفت

بگذار آسوده تر سفر کنم

همین...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ب.ظ

اینجا هم همه چیز وحشتناکه...
اوضاع ریخته بهم...
جز یاس و نگرانی و نا امیدی برای من و هم سن و سالام هیچی نداره...
اونایی که شهامتشون بیشتره میرن و اعتراضشونو نشون میدن... و مایی که مطیع تریم به ترس خانواده ای که یکبار مزه ی این اتفاقا رو چشیده می مونیم و با دلامون همراهیشون میکنیم...
دلم میسوزه...
برای اینکه همه این مملکت رو با کم و زیادش دوست دارن و نمیتونن بیش از این این وضع رو تحمل کنن...
دیگه هر چی تحقیر شدیم بسه...
دارم دیوونه میشم... اونم تووو شرایطی که مجبورم ذهنم رو دور نگه دارم و مثلا درس بخونم...
اما...مگه همه چی درسه؟؟؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد