اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

انتظار

قسمت منم اینه که همیشه توی این ایستگاه منتظر بمونم...

از اون لحظه ایکه آخرین کلام تورو توی نامه ات خواندم تا این لحظه

دلم مثل سیرو سرکه می جوشه و تا برگردی یه سیر ترشی درست و حسابی برای دوستات داری .

کاش بهم نمی گفتی داری میری

من همه ی دلخوشیم صدای توست ، حرفای توست ، قصه های توست

اگه تو هم نباشی من بغضمو تو دامن کی خالی کنم؟

با کی حرف بزنم ؟ برای کی گریه کنم ؟

گفتم گریه...! نه... گریه نه... باید بگم با کی بخندم ؟

خنده های تو دل منو خیلی شاد میکنه ولی خدا نکنه غم داشته باشی که دنیا رو روی سرم خراب میکنی .

اینم از خاصیت پدر بودنه دیگه ...!

دلم برات تنگ شده ، برای حرفات ، برای بیصبری هات ، برای شادی هات ...

مواظب سلامتیت باش و خودتو بپوشون اگه این دفه مریض بشی من می دونم با تو...ده هه !

 

 

رفتن تو...هق هق من

گاهی یه عکس هم می تونه قصه بگه

اونم چه قصه ای ...!!!

سفر

نفهمیدم  کجا رفتی !

سفر !؟

بی من !؟

نگفتی با که خواهی رفت

نگفتی این که میماند

چرا تنهاست

شاید

منتظر باشد

ولی من با تو می آیم

به هر جا میروی

من با تو میمانم

هم اکنون

من کنار حوض سهرابم

همان حوضی که خالی بود و

ماهی های خشگیده

به من گفتند

تقصیر درختان نیست .

ولی اکنون

پر از آب است وماهی ها

همه شادند

میگردند

گمانم لحظه ای تو با خدا بودی

و من چون باد

میرفتم

سراغ نا کجا آباد...

 

پسر روشن آب

تقدیم به برادری که هرگز ندیدمش...

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید٬عکس تنهایی خود را در آب٬

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم کردهٴ تابستان بود

پسر روشن آب٬لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید٬آمد او را به هوا برد که برد.

***

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی٬همت کن

و بگو ماهی ها ٬حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم.

 

                                     سهراب سپهری

نقاشی

آندفعه او رو نقاشی کردم

این دفعه تورو

می خواسنم ببینم چه شباهتی دارین

فکر میکنی چی شد؟

هر دوی شما شبیه هم بودین !

او هم به اندازه تو

و به قدر تو

حلاوت خواسته اش را درک کرده بود

فقط پنج سال

و دیگر هیچ...

من هردوی شمارو به یک اندازه

دوست دارم.

 

 

آلبوم

  

دلم که تنگ میشه ، یه راست میرم سراغ آلبوم عکس ها

این عکس ها هر کدوم یه کتاب خاطره ست

درست مثه موقعی که دارم نوشته ای رو میخونم ، روی اونا دقت می کنم.

همه زوایای عکس رو می کاوم

حتی جاهائیش که تاریکه و دیده نمیشه

میدونی !

فکر میکنم توی اون قسمت ها ممکنه چیزی باشه که من تا کنون ندیده باشم.

اگر توی اون قسمت ها چیزی پیدا کنم

خیلی خوشحال می شم و این خوشحالی منو از دلتنگی بیرون میآره...

یه انتظار مبهم منو غمگین کرده بود

طبق معمول رفتم سراغ آلبوم ها

من عادت ندارم هر چی رو از اول شروع کنم

مثه فال حافظ ، اول نیت کردم

بعد آلبومو باز کردم...

انتهای آلبوم بود

این عکس رو اونجا دیدم

خیلی تاریک بود

اونو روشن ترش کردم

احساس کردم توئی

اما تو نبودی

ولی

اشگت اونجا بود

حرفات اونجا بودن

نگاهت به اندازه همه ی کهکشانها وسعت داشت

اول فکر کردم منو نگاه میکنی

اما...نه !

نگاهت در جستجوی پاسخی بود که هرگز داده نشد.

و هیچ کس نمی تواند پاسخ آن قطره اشگ خشگیده را بدهد.

همان اشگی که جاری نشده ماسیده است

همان اشگی که هزار توی زندگی را تا اینجا طی کرده تا به من برسد

یاد اشگ خودم افتادم

اشگ منهم حالا دیگر ماسیده است

اشگ نیست

فریاد است

هوار است

از دل قصه ها می آید

از درون آزردگی ها

...

به من بگو تو کیستی ؟

اینجا...لای آلبوم عکس های من، چه میکنی؟

تو با اون نگاهت از من چه می خواهی؟

آیا تو هم مرا محکوم میدانی؟

اگر چنین است ، دیگر فریاد نخواهم زد

شاید سکوت، تورا راضی کند

 

 

آخرش باید رفت...

از شیمای عزیزم به خاطر این نوشته سپاسگذارم

 

امروز توی تمام دقایق غرق شدم و حضور تو را در5 سال از زندگیم یک بار دیگر یادآوری کردم.

 

با هر ضربه ی ساعت،یک خاطره،یک اتفاق ،یک حرف در قلبم جان گرفت و من چقدر میان همین خاطرات، بی بهانه خندیدم...

 

امروز را با یاد تو گذراندم چون مجبورم یک قدم به عقب برگردم.

گاه با خود می اندیشم که چرا تو هیچ اشتیاقی نداری؟

چرا به جایی رسیدیم که این بود ونبود برای تو هم معنا شده؟

چرا اینقدر بی تفاوت شده ای؟

چرا احساس من به جای آنکه تو را به وجد بیاورد ، فقط برایت عذابی میسازد وتو به دنبال راهی میگردی تا مرا از این احساس دور کنی؟

چرا فرار میکنی؟

....

و نمیدانم چرا هرگز پاسخ قاطعی پیدا نکردم.

گاه با خود میگویم که تو برای من میترسی ، ناراحتی ، فکر میکنی این احساس فقط معنای یک شکست است و تو تنها برای من و ضربه ای که ممکن است مرا به هم بزند نگرانی.

اما پس چرا گاهی اینقدر سرد؟ اینقدر بی تفاوت؟

 

زمانی هم به این نتیجه میرسم که تو دیگر تحمل این بازی را نداری.

آری، همه چیز را بازی میخوانم و نمی دانم چرا !

 

در این لحظات است که به نامردیه دنیا فکر میکنم و میبینم که همه ی دنیا تنها یک بازی است و ما همه بازیگریم و اگر من پیش از این فهمیده بودم، شاید نقشم را بهتر در خاطرت حک میکردم.

 

قانون های این بازی را زیر پا گذاشتم و بخاطر ابراز عشق، خود را از داشتن عشق محروم کردم . امروز تنها به این می اندیشم که اگر علاقه ام را از تو پنهان میکردم و اگر همان دائی مغرور می ماندم شاید تو اینچنین بی حوصله به رفتن من نظر نمی کردی شاید میان تب و تاب قصه های زندگیت مرا هم کمی پر رنگ تر رقم میزدی شاید بودن یا نبودن من فقط یک اتفاق ساده نمی شد.

 

این ها همه بهای احساس است.

 

و من گرچه بخاطر جبران این اشتباه ، حضور خود را از دفتر بازی های تو خط میزنم اما عشقت را تا ابد بر صحنه ی آنچه زندگیم نام گرفته،حک میکنم تا روزی که تو با تلنگر ساده ی خاطره ای ، به یاد همه ی گذشته ها بیفتی و شاید ثانیه ای دلتنگم شوی.

 میدانم آنروز دور است، و تو نشانی از من نخواهی یافت تا مرا از دغدغه ی بیقراری هایم رها سازی.

میدانم آنروز میان ما نه فقط مسافت جاده هافاصله انداخته که شاید چشمانمان هم مجبور به بیگانگی باشد.

 اما مطمئنم  هرکجا باشم ، این دلتنگیه تو را حس میکنم و دلم خواهد لرزید.و حتما با هیجانی غیر قابل توصیف ،مهربانیت را خواهم ستود.

امروز میروم تا آن فردای دور جایی در سرنوشت تو بیابد که اگر بیش از این بمانم شاید کاملا فراموشت شوم.

می روم تا شاید زمانی از این انتظار سرد رها شوم.

شاید وقتی نباشم دیگر نه ناراحتی و نگرانی تجربه کنی و نه تا این حد بی تفاوت باشی.

 

به پاس حضور همیشه عزیزت، تا ابد در قلبم زنده خواهی ماند و دوستت خواهم داشت.

با همین قلب شکسته و نیمه جان !

 

    آخرش باید رفت....

 

                      آخرش باید گفت...

 

                                     با لبی شاد و دلی غرقه به خون...

 

                                                                    که خدا حافظ تو...