اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

شیما

 

    

اینو برای شیما مینویسم

یادت باشه که اون دور دورها

یه خدائیه

که

دلهای شکسته رو دوس داره...

دلم خیلی گرفته بود

یه احساس عجیب بی کسی

دنیای تاریک زندگیمو سیاه تر می کرد

پرستوئی که هر شب

موقع خوابم

می آمد

دیر زمانیست  نمی آید

دلم برایش تنگ است

در کوجه غربتم

چراغی سو سو می زند

انگار

مرا به آنجا میکشند

نجوای عجیبست

شیما آنجاست

او هم دلتنگ است

او هم میگرید

مثل من

اشگ ها جذبه خاصی دارند

اشگ هایمان

قطره قطره

همدیگر را در آغوش می کشند

برکه ای که در این حوالیست

پر می شود

از زلال عشق

ما هردو

در کنار این برکه

گمشده خود را

فریاد می کشیم

و خدائی که نمی دانم کجاست

صدایمان را می شنود

او پیداست ، دارد می آید

می بینمش !

می بینمش !

 

چشمان بسته...

 

پشت پنجره آروزو هایم

هنگامی که چشمانت را بسته بودی

آرام آرام

ولی بی قرار می گذشتم .

خانه ما

یک پنجره بیشتر تداشت

پنجره ای که

آنطرفش کوچه بود

وفاصله من و تو

به اندازه

آن دو قلبی بود

که

پنجره را

از کوچه

جدا می کرد

قرار ما همیشه

اینجا بود

...

من ماندم

ولی

تو نماندی

هنوز هم در کنار این پنجره

چشمانت را

بسته میبینم...

 

سایه

چرا باید همیشه سایه تو دنبالم باشه؟

چرا رهام نمیکنی؟

منکه همه چی رو برات نوشته بودم

منکه گفتم به این قلب امیدی نیست

تو هم که میدونی زمان موندن من سپری شده

وباید برم...

یعنی چه !

می خوای تا اونور دنیا با هام بیای؟

تو که میدونی نمی تونم تورو با خودم ببرم

پس چرا ولم نمی کنی؟

می خوای بگی مثلا خیلی دوسم داری؟

فکر نمی کنم !

همیشه من تورو بیشتر دوس داشتم

برای همینم هر چی تو دلم بود برات میگفتم

اما تو

فقط مثه سایه  دنبالم اومدی تا جائی که

دیگه چیزی باقی نمونده بود.

ولی نه !

یه چیز مونده ...

اونم اینه که نمی تونم فراموشت کنم

و دلم می خواد

تا انتهای سفر

با همین سایه همسفر باشم....

 

دائی

شاید فکر کنی دائی تورا فراموش کرده

اما نه !

اصلا اینطور نیست !

گاهی سکوت

ابهام عشقی است که

در کوچه های بی کسی

هوار می زند

اما

صدایش را

حتی تو نیز

نمیشنوی !

من هنوز در سحر گاه آن بندر یخ زده

و شامگاه تیره دشت بی پناهی

به دنبال تو می گردم

گرچه

امیدم را از دست داده ام

اما

عشق توست که مرا در ابهام فرو برده

همیشه فکر میکنم

روزی که بیآئی

کجا هستم ؟!

 

 

زهرا (س)

اینجا یه دنیای قشنگیه که می تونم با خودم نجوا کنم

و این تصاویر،

لحظه های گذر عمر منه که جائی توی این دنیا ثبت شده

و این موسیقی همان نجواست .

نمی دونم چه کسی یا کسانی میتونن بیان اینجا و این دنیا رو ببینن !

اما آنچه که مسلمه ، گاهی فقط یکنفر به اینجا سرک میکشه وهر از گاهی

هم باهام حرف می زنه...

نجوای من عمومیت نداره و باید در تنهائی و سکوت ابراز بشه

چه آنچه عمومی است همان دنیای بی درو پیکریست که شاهدش هستیم.

گفته ها زمانی تاثیر پذیرند که مخاطب مشتاق پذیرش باشد نه آنکه هر که

ساز خودش را بزند و خر خود را براند.

دیدم نوشته بودی چرا چیز های ساده به نظر پیچیده می آید؟

نوشتم پیچیدگی از ماست و الا صراط مستقیم است.

باید الگو مناسب باشد.

آن جوان که عکس خودرا بر طاق دیوار وبلاگش حک کرده و به نظر

آرام می رسد نوشت:

حالا نمی شود الگوی ما انسانهای موجه باشند و حتما باید همانی که تو

معرفی میکنی باشد؟

فکر کردم چقدر باید حساس شده باشد که اینگونه فریاد می کشد !

و بعد افسوس خوردم

افسوس نه برای او

بلکه برای انسانی که هنوز ناشناخته است

زهرا را هنوز نمی شناسند

بی جهت نبود که وصیت کرد در تاریکی شب و ناشناس به خاک سپرده شود.

آیا کسی می داند او کجاست؟

 

هیچ کس چون تو نبود...

بس که پیدا بودی !

هیچکس

باخبر از نام و نشان تو نبود !

چشمه ای صاف ، نهان در دل کوه

غنچه ای سرخ ، نهان در دل مه

هیچکس !!

در پی روح ، روان تو نبود

نگران همه بودی اما...

هیچکس ، نگران تو نبود.

 

                            عمران صلاحی

 

اگه دلت خواست  یه کم نگاهش کن و بعدش دعا...

 

صدای مرطوب

گاهی هوس میکنم برایت بنویسم .

میدانم که نمی خوانی !

چون ،

نمیدانی اینجا کجاست !

همان گونه که من نمیدانم تو کجائی !

سالهاست که از هم دور بوده ایم

اما هنوز

نگاه آنروز را به یاد دارم...

نمی دانم اول کداممان رفتیم

فقط میدانم

موجی که مرا برد

دوباره به ساحل برگرداند

ولی توآنجا نبودی !

و این ساحل

بدون تو

محزون است ، هوایش ملتهب

شب های من سکوت عجیبی دارد

گاه تو را در این سکوت نظاره می کنم

که هنوز چشم به راه نشسته ای

مثل همان نگاه جدائی

همان نگاهی که

هنوز هم

آه می کشد

نگاه تو ، نگاه نبود

فریاد بود

یک قصه بود

قصه ای که غصه شد

و امروز

پس از یک دوری مبهم

دارد می ترکد.

نگاه کن !

صدایم را می شنوی؟

صدایم مرطوب است

بغض دارد

تورا می خواند

شاید که بیآئی...