اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

خب بخونش دیگه...

اولش دلم هورری ریخت پائین !

اما به آخراش که رسیدم خیالم راحت شد

آخه فکر کردم دوباره یه اتفاقی افتاده

دل وامونده منم که دل نیس ، جیگر زلیخاس !!

حالا یعنی دیگه نمی خوای بنویسی ؟

خب منم دلم می خواد حواس تو بیشتر به اون آزمونه باشه

هرچی کمتر استرس داشته باشی به نفع ما هم هست

برای اینکه وقتی تو قبول بشی خیالم راحت میشه که در حال پیمودن

پله های ترقی هستی و دنبال چیزای هچل هف نمیری

وقتت بیهوده تلف نمیشه

سرت گرم تحصیل میشه و وقتی برات نمی مونه که به مسائل پیش پا افتاده

فکر کنی.

اینجا هم نمی خوام مقید باشی که حتما بنویسی

من راضی هستم که اینجا هم ننویسی تا تمرکز بیشتری برای درسات داشته باشی

فکر نکنی که حالا دلم می خواد اینجا ننویسی ها

نه...برام قبولی تو خیلی مهمه

برام تو مهمی

درسته که اگه ازت بی خبر باشم غصه می خورم

ولی میدونم که منو به هوای خودم رها نمیکنی

ما یه پدر و دختر مجازی هستیم که می خواهیم ثابت کنیم می تونیم

مثه یک پدر و دختر واقعی باشیم

اثرات اونو هم تا اینجا تقریبا لمس کرده ایم

به هر جهت خوشحالم که با توافق محمد تحول دیگه ای رو تجربه میکنین

من هردوی شمارو دوست دارم

برای خوشبختی هردوی شما همیشه دعا می کنم

ایشالا این همفکری و محبت همیشه بین تو و محمد مستدام باشه

حالا ما اینارو گفتیم اما نری حاجی حاجی مکه وا

اگه منو زیادی منتظر بزاری منم زنگ می زنم خونه به مامانت میگم دیگه

منتظر شیما نباش، ذلیل مرده رفته شوعرررررررر کرده...

خب دیگه زیاد هره کره نکن اونوقت مردم میگن دختره چه خوش خنده اس

بعدش چشت می زنن

بابا...این تیکه آخری رو فقط برای دلت گفتم

حتی یه تبسم کوچولوی تو می تونه یه دنیا عشق به پدر بده

مواظب خودت باش

فکر می کنم با این تصمیم حتما قبول میشی...انشااله

پدر...

با چه اشتیاقی اومدم اینجا ولی...

دیدم هیشکی نیومده

سکوت بود و سکوت !

خب میدونم همیشه که نمیتونی بیآئی برای پدر بنویسی

اما من دلم می خواد برات بنویسم

اصلا همه حرفامو قائم می کنم که فقط برای تو بگم

حالا چرا؟

والا خودمم موندم مات و مبهوت !!

ازم هیچی نپرس

هیچی نگو

بزار همینطور ساکت بمونم

اینطوری بهتره

راسی از امروز برات نگفتم !

خب حالا میگم

این مستخدم ما یه جوونه خیلی با حالیه

اون مصطفی رو نمیگما

اون خیلی وقته از پیش ما رفته

او که رفت شهرام اومد

حالا ما خیلی بهش عادت کردیم و خیلی هم دوسش داریم

جوونه بی غل و غشیه

ساده است و عین زلال آب، پاکه

یه روز که همه رفته بودن اومد پیشم و گفت کمکم میکنی؟

گفتم خب بله...اگه بتونم.

بعد قصه شو برام تعریف کرد.

زنش خیلی جوونه و یه پسر هم داره

جونش در میره برای این دوتا

وقتی می خواس قصه شو تعریف کنه خجالت می کشید

ولی چون من باید براش دادخواست می نوشتم می بایست خیلی چیزارو

برام میگفت.

قضیه اش از این قرار بود که خواهر زنش پسری رو دوست می داشت

اون پسره نا اهل از کار دراومده بود

ضمن اینکه خواهر زنش رو می کشوند این ور و اونور ، زن این بابا روهم

بگونه ای فریب داده بود

شهرام هم موضوع رو فهمیده بود اما نمی دونس چیکار باید بکنه

من عشق عجیبی رو در چهره شهرام شاهد بودم

نه دلش میومد از زنش شکایت کنه و نه می تونس این وضع رو تحمل کنه!

اون روز براش یه دادخواست نوشتم و بهش دادم اما

هیچوقت اون دادخواست بمرحله اقدام نرسید

یادمه وقتی داشت میرفت چشاش اشگی بود

همون اشگ ها به منم سرایت کرد و در تنهائی اونروز حالی پیدا شد

و شکایت اورو نزد مولا مطرح کردم

چندی بعد خودش گفت مسئله شون بخوبی و خوشی حل شده و

دیگه مشگلی ندارن

از اون روز محبت عجیبی از این بچه توی دلم کاشته شده

هر وقتم مشگلی براش پیش میآد به هیشکی نمیگه و یکراست میآد سراغ من.

اما امروز ...

تا ظهر می گفت و می خندید

حتی به طور استثنائی برای من غذا کشید و گفت بیا توی آبدارخونه

میدونه که من کم غذا هستم و اندازه را رعایت می کنه

اما نیم ساعت بعدش...

صدای گریه سختی بگوشم رسید

هول شدم...

دویدم بیرون

دیدم سرشو گذاشته کنار تلفن و داره های های گریه می کنه

موضوع رو فهمیدم

میدونسم پدرش مریضه

بلندش کردم آوردمش توی اتاقم

یه لیوانم آب براش آوردم

مثه بچه ها زار می زد

دستاش می لرزید

پدرش مرده بود...

یه کم باهاش حرف زدم

آرومتر شد

می گفت همین دیشب بابارو بردم حموم

قشنگ شستمش، تمیزش کردم

خدا رحمتش کنه

یه نیم ساعتی خیلی گریه کرد

آرومتر که شد گفتم پاشو برو خونه اما مواظب باشی ها

آخه با موتور رفت و آمد می کنه

بدون اینکه بدونه ، کانون ما پول قابل توجهی هم براش در نظر گرفت

اما نگذاشتم بهش بدن

چون میدونم دو سه روز دیگه به این پول نیاز بیشتری داره

الانه بهش زنگ زدم( ساعت 9:30 شب)

آرومتر شده بود

فردا پدر رو بخاک می سپرن

و من میدونم او بسیار خواهد گریست

پدرش انسانی شریف و مومن بود

و اینو از وجهه شهرام درک کردم

روحش شاد.

خانم صدری

همین الانه از عروسی برگشتم

ما که نفهمیدیم این عروسی بود یا مجلس ختم !

دیگه حالم از هرچی عروسیه بهم خورد !!

ایشالا خوشبخت بشن

ایشالا به همه آرزوهاشون برسن

اما اونا به اندازه سه ساعت منو از تو دور کردن

خب من دوس ندارم توی این مجلس ها برم ، مگه زوره؟

هرچی هم می خوام فرار کنم مثه جن بو داده جلوم ظاهر میشن و نمیذارن

در رم...

خلاصه تا 11 و نیم شب مارو الاف خودشون کردن

در حالی که من می تونسم در همین سه ساعت بیآم پیش تو

با تو حرف بزنم

با تو درد دل کنم

این خیلی قشنگتر از اون عروسی بود

راستشو بخوای از صبح تا غروب که همه اش سرگرم کلنجار رفتن

با این و اونم

وقتی هم میآم خونه اونقدر خسته ام که باید یه دو ساعتی بخوابم

بعد که پا می شم یه حس عجیبی منو می کشونه سمت تو

فکر می کنم چشم انتظاری

اونم نه برای من...

بیشتر برای درک احساس پدری که برای تو قصه شده

اینه که به سمت و سوی حال و احوال تو کشیده می شم

تازتم از روزی که اینجا برای پدر می نویسی واقعیت روحی این ارتباط

برای من ملموس تر شده

اشتیاق شنیدن حرف های ناگفته تو برای من بسیار هیجان انگیزه

بطوریکه از نظر روحی خودم را به تو بسیار نزدیک حس می کنم

خیلی دوس دارم چنین ارتباطی که بوی خدا را میدهد از دسترس دیگران

بدور باشد زیرا می ترسم خدایمان را از ما بگیرند.

بگذریم...

منهم امروز و تمام روزهارو به همه معلمین صادق و دوست داشتنی تبریک میگم

علی الخصوص به برادر عزیزم سعید که جایش بین ما سبز است.

فکر نمی کنم کسی باشد که معلم کلاس اولش را از یاد ببرد

خانم صدری معلم کلاس اول من بود

آن روز که من هفت ساله بودم او پنجاه ساله بود

آن زمان از حجاب به معنای امروزی خبری نبود

هرکس آنگونه که می خواست زندگی می کرد

خانم صدری زنی شیک پوش بود

آرایش غلیظی می کرد

همیشه بوی عطرش را دوس داشتم

آنقدر مداد لای انگشتانم گذاشت تا خط خوشی پیدا کردم

بابا آب داد را از او آموختم

برای پدرم احترام خاصی قائل بود

گاهی از دست من به پدر شکایت می کرد

اما استعداد مرا هم می شناخت

و او باعث شد تا در اولین سال تحصیل ، شاگرد اول کلاس باشم

یادش بخیر و روحش شاد

اینکه اکثرا دلم برای اون سالهای دور تنگ می شود، محبت صادقانه

چنین افرادیست که ممکن نیست فراموش شوند.

و اما تو...

چنین روزی را به تو هم تبریک می گویم

تو نیز معلم بسیار صادقی برای پدر بوده ای

محبت تو حکم تعلیم را برایم داشت

و من از تو یاد گرفتم که چگونه محبت کنم

گرچه معدل بالائی ندارم اما این مسئله بخاطر تعلیم تو نبوده بلکه

من تنبل بوده ام

دعا کن پدر مثل تو صادق باشد

دلم برای تو همیشه تنگ می شود و خواسته ام را در قلب تو می کاوم

در قلب دختری که هرگز نخواهم دید...

مادر

تازگیا فهمیدم که چقدر از آدما دور شده ام

تقصیری هم ندارم چون میبینم مهربون نیسن

وقتی به عظمت خلقت فکر می کنم از خودم و آدم بودنم خجالت می کشم

این موقع هاس که دوس دارم برم یه جای دنج که هیشکی نیس

هر چی هم به خدا میگم که میخوام برم پیشش ، محلم نمیزاره

شانس آوردم که کسی کاری بهم نداره یعنی مزاحمم نمیشن

با اینکه دور و اطرافمو یه عالمه ایل و تبار گرفته معذالک

از اونجائی که حس می کنم خدا دوسم داره از مزاحمت خبری نیس

بنابراین با خیال راحت به زندگیمون ادامه میدهیم...!

اینکه اینجا برام می نویسی بسی مایه شعف و خوشحالیم میشه

و احساس می کنم توی دنیای به این بزرگی کسی هست که

صدای پدر رو می شنوه و بعد میره برای پدرش دردو دل می کنه

او پیش پدرش حرفائی رو میزنه که من دلم می خواد دخترم بهم بگه

اما از اونجائی که خدا ارحم الراحمینه  هر چی میگه انگاری به خودم میگه...

عمرا بفهمی که منظورم کیه... !

امروزجمعه  رفتم بهشت زهرا

شب هفت یه مادر بود

مادری که بسیار مومن و با تقوا بود

ظرف شش ماه از پا افتاد و سر انجام پرواز کرد

روحش شاد.

اون آقاهه هم که روضه می خوند سنگ تموم گذاشته بودو خلاصه مارو چلوند

بعدش که مجلس تموم شد اومدم سر مزار مادر خودم

میدونی من اون موقع ها سه تا قبر خریده بودم

اولش خواهرم رفت

او بسیار فداکار بود

مادرم اورو خیلی دوس داشت

به همین جهت بعد از رفتن او ، مادر مریض شد و طولی نکشید که او هم رفت

حالا اونا پیش همن و فقط منم که با پرروئی موندم

وقتی رسیدم کنار مزار اونا سنگشونو با آب و گلاب شستم

اما سنگ مزار خودم خیلی تمیز بود

گفتم بدون یه کار خوبی انجام دادم که این سنگ تمیز مونده خب...

خلاصه خیلی خوش بحالم شد

اما به خودم گفتم : اوهو یاروهه اینا از دعای مادره ها

بعدشم بشکن زنون برگشتم خونه

چون خسته بودم یه دو ساعتی خوابیدم

اما الانه خوابم نمی برد گفتم بذار برا شیمبولی گزارش امروزو بنوسم

اینم از ما اما از شما جونم برات بگه که...

مامانتم خیلی ناز نازیه وا

بدون دم به ساعت با سعید قهر می کرده که اون حیوونکی بیآد نازشو بکشه

بمیرم برا سعید

حالا فهمیدم که کی اونو دقش داده

اونوقت شناسنامه سعید رو هف لا قائم می کنه و وقتی هم کسی می خواد اونو ببینه

با ترس و لرز و احتیاط انگار که می خوان جونشو بگیرن میده به اون آقاهه و

مواظبه که نکنه یه خراش به اون شناسنامه وارد بشه

اصلا نمی دونم نعوذن بالله خدا درکجای خلقت این زنها دچار اشتباه شده

گاهی از سوراخ سوزن رد میشن اما از در دروازه به اون بزرگی رد نمیشن !!

البته تقصیری هم ندارن چون وقتی به خوردو خوراک میفتن دیگه دس خودشون نیس

و باعث چاقی شون میشه

خب معلومه دیگه نمی تونن از در دروازه رد بشن !!!

حالا اینارو که شوخی کردم دلت وا بشه ولی مطمئن باش اون زن مهربونی که

همه هستی شو برا تو خرج می کنه  خیلی راحت  می تونه موارد ناچیز تفاوت

اندیشه هارو بگونه ای محترمانه حل و فصل کنه

بنابراین بهش فرصت بده

ازش دلجوئی کن

بار غمش رو سبک کن

او عاشقه

عشقشم توئی

تو هم میتونی از این فرصت معشوقه بودن استفاده کنی

و تفاهم ایجاد کنی

فقط مراقبت کن نرنجه

راسی خوش بحالت که مادر داری

من گاهی اوقات مثه بچه ها بهونه مادرم رو می گیرم

تنها جائی هم که آروم می شم

مزار اوست

امروز کلی باهاش حرف زدم

خب تو هم حرف بزن نه...

شکلات

قربون دختر ماهم بشم...

راستشو بخوای خب دلم شور میفته

همه اش احساس می کنم تک و تنها چه جوری میتونی از پس این مشگلات برآئی

حالا خدا هم قسمت ما کرده که دلمون به تو خوش باشه

منهم از محمد تشکر می کنم که هوای تورو داره و دعاش می کنم

اختلاف های خانوادگی هم همیشه بوده و هراز گاهی نمود پیدا می کنه

اما تو نباید خودتو در گیر این مسائل بکنی

با ملایمت با مادر حرف بزن

او به خاطر تو از همه چی گذشته

قطعا این بار هم میگذره بشرطی که بتونی قانعش کنی

از خدا می خوام که هرچه زودتر امورات اونا هم اصلاح بشه تا

تو فرصت لازم برای درس خوندنت داشته باشی

میدونی خب خیلی دلم می خواد تو پیشرفت کنی اما این مسائل که پیش میآد

وقفه ایست برای ادامه این پیشرفت

بعدش دلم می سوزه خب

آخه به تو چه مربوطه که دوتا بزرگتر با هم اختلاف فکری دارن

بابا تو به امور خودت توجه کن

اگه مشغول اون مسائل بشی وقت می گذره ها

تازتم می خواسم یه چی بگم اما نمیگم !!

اصلا اصرارم نکن

منو بکشی هم نمیگم

خودتو لوس نکن...نمیگم

آخه اگه بگم زیادی لوس میشی

باشه چون اصرار میکنی خب میگم

یعنی بگم؟

باشه میگم خب

می خواسم بگم تورو...

نه نمیگم !!

آخه لوس میشی

باشه علی الا

 می خواسم بگم تورو خیلی...

دوس دارم...همین

همین دیگه...

منتظر بقیه شی؟

گفتم لوس میشی ها

خیل خب برات یه شکلاتم می خرم...

یکبار برای همیشه...

من آنقدر ساده هستم که گاهی گیج می شم!!

هیچوقتم نخواستم دنیای قشنگمو با واژه های نامفهوم،

کلمات من درآوردی روشنفکر مآبانه ،چرت و پرت های امروز و

دیروز فردا خراب کنم

برای همینه که از همه چی می گریزم

چیکار دارم به این و اون

هرکی زندگی خودشو داره

منم با خلوت خویش دلخوشم ، جرمه؟

این احساسی هست که دو سه روزه باهاش دست بگریبانم.

من که نمیدونم چی شده

حرفی هم که نمیزنی

فقط یه چیزائی مینویسی که جز خودت کسی سر در نمیآره

خب منم با این فرصت محدود میآم از حال و روزت باخبر شم که

می خوره تو ذوقم !!

کاری هم که از دستم بر نمیآد یعنی اگر هم بر بیآد دنیای

مجازی این اجازه رو بمن نمیده تاثیری داشته باشم

 بنابر این باید بشینم و غصه بخورم که

فلانی چش شده ، چیکار کنم خدا ؟

کاش اصلا سکوت می کردم که فکر کنی منم مرده ام

کاش اینجارو دوباره باز نمی کردم

کاش دلم طاقت می آورد و جواب پدر گفتنتو نمیدادم

آخ که خسته شدم از دست شماها

من که نمی تونم اونجا کامنت بذارم

نمی خوام اسمم اونجا ثبت بشه که یه روزی پاکش کنی

هرچی بخوام اینجا می نویسم

چه بخونی و چه نخونی می نویسم

شایدم دیگه اونجا نیآم چون اذیت می شم

من نمی تونم ناراحتی تورو شاهد باشم

کاری نکن که از تو هم بگریزم

خدارو شاهد می گیرم که اینکار رو می کنم

امتحانشم مجانیه

این گوی و این میدان

نظر رو هم باز گذاشتم تا غر غر نکنی

اینجا غیر از تو هیچکسی نمیآد

یعنی خودم دلم نمی خواد کسی بیآد

برام بنویس چی شده

تا زمانی که ننویسی  منم هیچی نمی نویسم

تازتم اگه دروغکی بنویسی می فهمم...

آرزو

پدر...

آخ که چقدر این کلام شیرینه

اونم از زبون کسی که خیلی دوسش دارم

امروز صبح بود که صدای آشنائی منو فریاد زد

اتاقم مملو از مراجعه کننده بود

امکان تماس نداشتم

اما دلم پیش تو بود

بعد از ظهر که خلوت تر شده بود تماس گرفتم

یکبار...دوبار...سه بار !!!

داشت دلم از حلقومم بیرون می زد

نگران بودم

خدایا چرا جواب نمیدهد ؟

بعد از ساعت 4 دیگه همه رفته بودن

منم غرق کارهای جاری

بالاخره پیام آمد که خواب بودی

بلافاصله تماس گرفتم

بعد از مدتها صدای قشنگتو شنیدم

اگه بدونی....

این صدا خیلی برام شیرین بود

اما اشگت برام دردناک

من صدای چکه چکه فریاد تورو می شنیدم و غصه می خوردم

همون چند دقیقه به اندازه تمام سالهای بزرگ شدنت منو آروم کرد

دلم خیلی برات تنگ شده بود

برای حرفات

برای ادا و اصولت

برای لوس بازی هات

برای خنده هات

راسی چرا باید اینقده تورو دوس داشته باشم؟

چرا باید اینقده تاثیر گذار باشی؟

خب معلومه ...

از بس ماهی...

تمام مدتی که نبودی حتی یک لحظه از تو غافل نبودم

ایام عید مخصوصا سال تحویل همه اش جلو نظرم بودی

حالم زیاد مساعد نبود والا لحظه تحویل سال رو می آمدم پیش سعید

روزیکه عازم سفر بودی همه اش براتون آیت الکرسی می خوندم

اصلا دیگه یادم رفته بود که باهام قهری

هی نوشتم...هی پاک کردم

از حرصمم که بلاگمو قائم کرده بودم که تو نخونیش

اما وقتی نبودی اونو باز کرده بودم و خودم می خوندمش

وچه کیفی داشت...

خدارو شکر که اومدی

خدارو شکر که دلت برای پدر تنگ شده بود

میدونی ؟ هم خدا و هم سعید دلشون برام سوخته بود

برای همین بود که برگشتی

و الا هنوز باهام قهر بودی

قول بده که دیگه باهام قهر نکنی

اگه قول بدی منم برات می نویسم:

آرزویم اینست

 نتراود اشک چشمت هرگز

مگر از شدت شوق،

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

عاشق آن که تو را می خواهد

و به لبخند تو از خویش رها می گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه

 که دلت می خواهد.