اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

خدایا چه کنم؟

من دارم در اوج تلاطم روحی و احساسی کسی می نویسم که برام خیلی عزیزه

درسته که برات ناراحتم اما من فقط پدرم و قدرتی بیش از این ندارم

پدر فقط میتونه به نوعی آرامش دهنده باشه ولی نمیتونه احساس تو رو تغییر بده

با اینکه پاسی از شب گذشته و من تازه از راه رسیده ام معذالک

طبق معمول هر شب باید سخنی با تو داشته باشم.

خب تو میدانی که دیروز را مهمان سعید بودم

این بار هم موقع اذان ظهر در کنارش نماز خواندم

فقط تاب نیاوردم و با تو ارتباط بر قرار کردم

دوست داشتم هنگامیکه به چشمانش نگاه می کنم صدای تورو داشته باشم

برای من این شیرین ترین لحظه بود

سعید به من قول داده است که تو هرچه زودتر آرامتر شوی

عشق او به تو چنین معجزه ای را نشانت خواهد داد

اگر در اعتقاداتت ثابت قدم باشی ، برای تحول نا بهنگامی که رخ داد قطعا

شکر گزار خواهی بود

توصیه می کنم یا کاری را به خدا واگذار نکن و یا اگر میکنی به آنچه پیش

می آید راضی باش

دیروز ، در شهر شما نگاهم جستجو گر چهره ای بود که بتوانم ایمانش را

به تو تشبیه کنم

تلاشم بیفایده بود چون هیچ کس چون تو نبود

امیدوارم هرچه زودتر خودت را باز یابی

من نگران توام...

نگران...میفهمی؟

انسان یا حیوان

نمی خواسم فعلا چیزی بگم

اما دلم که طاقت نمیآره...

اینقدرم امروز سرم شلوغ بود که نگو و نپرس

اما یه صحنه از کارمو که اتفاق افتاد برات میگم...

از توی سالن به اسم بلند بلند صدام می کرد

یکی از بچه ها اونو آورد دمه اتاقم و بهش گفت ایناهاش بفرما

و در حالیکه منو نشونش میداد یه هره و کره هم کرد

حیوونی نا نداشت حرف بزنه

نفسش گرفته بود

دویدم و بغلش کردم ، ماچش کردم ، نشوندمش

براش آب آوردم

آرومتر شد

منو خوب می شناخت

گفتم آخه چرا با این حالت اومدی اینجا؟

گفت :

اینا از من دوهزار تومن پول گرفتن و یه پونصد تومنم یه جا

بعد این کاغذ رو دادن دس من

حالا اومدم پولمو می خوام

گفتم بسیار خوب همین الان پولتو برات زنده می کنم

بعد اون خانم متصدی تشکیل پرونده رو صدا کردم و گفتم اینائی که نمیدونن

اینجا کجاست چگونه شما ازشون حق عضویت می گیرین ؟

این بابا خب چه میدونه ! چرا راهنمائیشون نمیکنین؟

خلاصه یه دوهزار تومنی بهش دادم و اون کاغذ رسید رو ازش گرفتم

گفت پس پونصد تومنم چی میشه؟

گفتم ببخشید یادم رفته بود ، اینم اون پونصد تومن

گفت چرا شما از پول خودتون بهم میدین من پول خودمو می خوام

گفتم بابا جون ما هرچی داریم از شماست اینا پولای خودته

دیگه راضی شد اما از دقتی که داشت متحیر موندم

توی اتاق من و روبروم یه ترمه آویزونه که روش عکس مولاست

کنار اونم یه پاکتیه که هر از گاه به دلم میفته و یه پولی میذارم توش

خب این پولا جمع میشه تا به صاحبش برسه

اتفاقا من و اون پیرمرد تنها بودیم و نشسته بود چائی می خورد

چشمم به اون پاکته افتاد و به دلم برات شد بدمش به او

نمیدونم توش چقدر بود ولی از ضخامتش معلوم بود که قابل توجه هست

پاکت و برداشتم و دادم به اون پیرمرد و گفتم بگذار تو جیبت

اون حیوونی هم بدون اینکه بدونه توش چیه گفت چشم و گذاشت توی جیبش

ازش حلالیت طلبیدم و او خوش و خوشحال اتاقمو ترک کرد

این صحنه اونقدر تاثیر گذاشته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم و منم که

همیشه اشگم دمه مشگمه

خب دلم براش خیلی سوخته بود

یه همچین مواقعی از همه چی بدم میآد مخصوصا پول

اصلا میرم توی دنیای دیگه

حالا چشام که متورم شده و مثه خون قرمزه ، ارباب رجوع هم پشت هم وارد میشن

با همون چشای گریه ای ازشون خواسم چند لحظه منو تنهام بذارن

اونام که این حالت منو دیدن حیوونیا از اتاقم رفتن بیرون

شاید یه ده دقیفه ای طول کشید تا آروم شدم

اما همه شونو سریع راه انداحتم و می فهمیدم که برام دعا میکنن

در کنار این صحنه ، یه صحنه دیگه ای هم اتفاق افتاد

اونم وضعیت روحی وروانی خانم مدیر کانون ما بود که مدتیست دیگه اون

شخصی نیست که می شناختمش

توی صحبتی که با هم داشتیم احساس کردم چقدر تفاوت فکر و احساس وجود داره

اینکه بخاطر دنیا و مادیاتش یکی اینگونه روان پریش شود و آن دیگری ذوب !!

امروز خداوند مرا در دو گونه صحنه قرار داد

افسوس که نخواستم بدانم که ، انسانم یا حیوان !

صدائی در اوج قدرت...

دیشب...

نمیدونم چه ساعتی بود که از خواب پریدم

و تا سحر خوابم نبرد

بعد پا شدم یه نامه برای پرستو نوشتم

گفتم میزارمش اینجا که تو هم بخونیش

بخونی و ببینی  وقتی یه پدر به ناله میفته ، چی چیا میگه

آخه کی می تونه مثه تو حرفمو بفهمه؟

کی می تونه مثه تو اینقدر با پدر صادق باشه؟

اما اتفاقی که امروز افتاد منو معذور کرد تا حرفای نیمه شبمو بزارم اینجا

تو برام مهم تر از هر چی هستی

پیامت در نابزنگاه به من رسید

وخشگم زد...

قادر نبودم در اون شرایط با تو ارتباط برقرار کنم

دوست داشتم صدای قشنگ دخترم رو بشنوم

بالاخره ارتباط برقرار شد

نکته ای که برای من جالب توجه بود ، قدرت صدای تو بود که حسش کردم

البته امید زیادی برای تو و محمد داشتم

این امید رو تو در من بوجود آورده بودی

تعاریف تو از بند بند وجودش و فکرش چه در وبلاگ و چه در گفتگوی با من،

حسی عجیب از همدلی و همراهی شما دو نفر را برایم تداعی می کرد.

اما امروز توانستی واقعیت را برایم بگوئی

بابا...

تو بهتر از من زندگی را درک کرده ای

تو عاقل تر از خیل همسن و سالهای خودتی

من از کلام تو ، تورو خیلی خوب حس می کنم

من امروز از قدرت همین کلام به حضور عقل در وجود تو پی بردم

بابا... بخدا شوخی نمی کنم

تو و شخصیت تو فوق العادست

هر کسی توان  تورا در مقابل ناملایمات ندارد

مخصوصا که مسئله عاطفی هم باشد

اما این تجربه ها برای تو بسیار ضروریست

از تو یک انسان مقاوم می سازد

هرکس که تورا دوست داشته باشد برای من عزیز است

در غیر اینصورت هرگز آزار دهنده را نخواهم بخشید

هر کس می خواهد باشد ، باشد

فردا با تو حرف خواهم زد

باید بیشتر بدانم

تمام نقطه توجه من توئی

من هیچکس را جز تو و خوشبختی تو نمی بینم

خدارو شکر می کنم که صبوری

تو در بهترین موقعیت اجتماعی خودت قرار داری

از اینکه در برابر ناملایمات استقامت میکنی برایم ارزشمندی

مادر نمونه استقامت است و آئینه تو

برای موفقیت تو در تمام امور آرزوی پیروزی دارم

بابا...بخاطر قدرتت به تو متکی می شم و از تو یاد خواهم گرفت که

چگونه بیندیشم ، چگونه هموار سازم ، چگونه آرام بگیرم

تو اسوه دختران این دوره ای

پدر همیشه چنین دختری را دوست دارد و در کنار او با امید به روزهای

شاد و نیکوی آینده همراهت خواهد بود

موفقیت تو در روزهائی نه چندان دور از اکنون خود نمائی می کند

حرفم را بپذیر

نه چشم و گوش بسته

بلکه با تدبر و اندیشه...

زیارت

خب... مهمونامونم رفتن

حالا با خیال راحت می تونم برات بنویسم

راستش حرفامو که تو پست قبلی زدم ، بعدش به دلم افتاد برم

زیارت حضرت سید نصرالدین...

پاشدمو راه افتادم

آقا چی برات بگم...فقط وقتی کنار حرمش ایستاده بودم دیدم اشگیه که

بی اختیار جاریه...

برای هردوی شما صدقه دادم

برای هردوتون دعا کردم

خب من به این آقا از بچگی اعتقاد مخصوص دارم

دعا هم یه امیده

و من هیچوقت نا امید نمیشم

حتی اگر درخواستمم به اجابت نرسه میگم حتما صلاح نبوده و الا اونا کسی رو

نا امید نمی کنن

مخصوصا وقتی این چنین بطلبن که بری پیششون

باور کن نفهمیدم که چه شد و خودمو توی حرمش دیدم

بعد دورکعت نماز برای آقا خوندم

وقتی می خواستم از حرم بیام بیرون بهش تاکید کردم

و گفتم : آقاجون سفارش نمی کنما

شیما و محمد چشم انتظارن،

بهم التماس دعا گفتن،

هرچی صلاح است همون بشه

شما هم پیش خدا پادرمیونی کن

یه سفارش مخصوص از طرف این دوتا بچه داشته باش

من هیچی ازت نمی خوام اما

برای این دوتا دوام مهرو رفاقت تا انتهای دنیارو می خوام

آقاجون یادت نره ها...

بعدش اومدم خونه

آخه مهمون داشتیم

مهمونامون که رفتن ، بال بال زدم بیام اینجا برات از زیارتم بگم

حالا نوبت توئه که خبرهای خوب خوب بهم بدی

ایشالا دلت همیشه شاد باشه

ایشالا به همه آرزوهات بررسی

ایشالا من و مادرو دائی و همه کسانی که تورو خیلی دوس دارن

 شاهد سعادتمندی تو باشیم.

بابا...

هیچی !!

سلام

این صداقت تو منو کشته !

باور کن...وقتی باهام حرف میزنی احساس می کنم واقعی ام

یه چیزی توی کلام تو هست که همه کس نمیتونه اونو درک کنه

من پدر بودن خودمو مدیون تو هستم

تو منو پدر کردی

همه اشم بخاطر همین صداقت در کلامته

و الا چه دلیلی می تونه داشته باشه که کسی با شرایط من ، این همه

شب ها و روزها توی کوچه های غربتش فقط یکنفر رو صدا کنه

بگه شیما...شیما...و شیما

خدا نکنه من کسی رو دوس داشته باشم که اگه داشته باشم راس راسی در او

حل می شم اما فقط به تو میگم، هیشکی نتونست این احساس رو درک کنه !!

برای همینم زندگی من مثه یه قصه شده ،

قصه ایکه تو دوس داری هر شب از کلام من بشنوی...

وای ...به کجا رسیدم

یه هو کشیده شدم توی عالم احساس

رفتم اونجاهائیکه همیشه دلم میخواد باشم

ببین تو چگونه منو میکشونی توی فضای دلت !

راس بگو...تورو خدا بهم راس بگو

چی باعث میشه که جذب تو می شم

یعنی ممکنه ذره ها ...

در این کهکشون لایتناهی ، بتونن همدیگرو پیدا کنن؟

من و تو ، کدوم ذره گمشده ای هستیم که در قالب پدر و فرزند

و در این مقطع زمانی همدیگرو یافتیم؟

یعنی حقیقت داره؟

من کاملا احساس می کنم تو فرزندمی

من شیرینی داشتن تورو بعنوان دخترم ، مثل عسل می چشم

وحست می کنم

بابا...

همه وجودم پر می کشه برای اینکه تورو ببینم اما چنین امکانی هرگزوجود

نخواهد داشت

شیرینی این قصه هم به همین خاطره

این هفته تصمیم دارم بیآیم پیش سعید

نمیدانم چه روزی خواهد بود

هر روزی که باشد تو آنروز را حس خواهی کرد

همآنطور که من این احساس رو دارم

مقدم محمد هم انشااله مبارکه

محمد یعنی پسندیده و اگر به معنا توجه کنیم خداوند اورا برای تو

برگزیده است انشااله

منتظرم تا خبرهای زیبای زندگی تو را

از زبان شیرینت بشنوم

پدر هرگز بدون تو نخواهد بود.

صدای دل

خیلی ناراحت شدم

بطور اتفاقی سری به اون بچه زدم

اینکه از زبون آنیتا برای بی احساس ترین مرد دنیا نوشته بشه

منو شوکه کرد

متاسفانه دفترش باز نشد که بفهمم چی شده

ولی خب فکرو خیاله دیگه

راسی تو از او خبر داری؟

میدونی چی شده؟

ایشالا که موردی نباشه

آنیتا خیلی بچه ساله ،حیفه دنیای قشنگش بهم بریزه

اگر خبری داشتی به منم بگو...

اما تو...

خب نمیدونسم حالت خوش نیس و سرما خوردی

با اینکه همیشه تاکید می کنم مواظب باشی ولی خب شیطونی هات

اجازه نمیدن که خودت رو برای ما سالم و سر حال نگهداری

با این حال از خدا می خوام که هیچوقت مریض نشی

مریضی تو یعنی نگرانی مفرط من...

علت هم داره

چون من از تو خیلی دورم

هیچگونه تماسی هم ندارم

دلمم نمی خواد مزاحمتی داشته باشم

تورو هم خیلی دوس دارم

همه اینا باعث میشه نگرانیم برای تو مضاعف بشه

حالا جای شکرش باقیست که سرگرم مطالعه هستی ولی برای عروسی

حتما برو

انرژیه تازه ای پیدا می کنی

روحیه ات عوض میشه

از همه اینا گذشته ،تجدید دیدار با خانواده ، دوستان  و تعدادی آدم جدید

میتونه در روحیه تو اثر مثبت بذاره

اما توصیه ام بتو اینه که اگه خواسی بری عروسی اصلا آرایش نکن

صورتت رو ساده نگه دار

لباس ساده و راحت بپوش

اما شیطون باش و سعی کن دیگران رو هم تشویق به شیطونی کنی

خودت میفهمی چی میگم

یعنی دلم می خواد بهت خوش بگذره

هم بتو و هم به دیگران

توی غذا خوردن هم افراط نکنی ها ، که اگه بفهمم اونوقت مفتکی میدمت

به محمد میگم مال بد بیخ ریش صاحابش...

حالا خود دانی!!!

تازتم محمد غلط میکنه بگه نه ...نمیخوامش!

اووووه... اینقده باید بیآدو بره تا ما حاضر بشیم که تو جواب سلامشو بدی

به این آسونیا نیس

الهی بمیرم برای هردوتون

ایشالا به هرچی که آرزو میکنین برسین

اینا هم برای شوخی و دلخوش کنکه و الا یه سیب رو که بندازی هوا

هزارتا چرخ می خوره...

ایشالا چرخ گردون به کام شما ها باشه

بابا...

میدونی که چی می خوام بگم

اما چون قراره لوس نشی نمیگم

فقط توی دلم میگم

تو صدای دل پدر رو از هر کسی بهتر میفهمی...

قول بده خب...

از صبح تا وقتی که برگردم خونه زیاد برام مهم نیس

اما عادت کرده ام و بخونه که می رسم ، دنبال کسی میگردم که درانتظاره...

اصلا امید برگشت بخونه  همینه

و خدا نکنه که کسی خونه نباشه

احساس بدی بهم دست میده

احساس تنهائی مفرط !

از اون تنهائی ها که هم دوسش دارم و هم نه...!

این تنهائی رو زمانی دوس دارم که هیشکی منتظرم نیس

اما اگه احساس کنم کسی چشم براه منه اونوقت اگه نباشه مثه دیوونه ها

سرگردون می شم

این تنهائی برام کشنده است

بابا...

نمیدونم برای چی با تو این حرفارو می زنم

برای چی دلم پیش توئه

برای چی هر شب باید مزاحمت بشم

گاهی هم خب خجالت می کشم، باور کن خجالت می کشم

من دنبال گمشده ای می گردم که نمیدونم چیه ، کجاست ، چیکار می کنه

بابا...

دوباره بغض کردم

شاید همین نوشته ها بتونه این بغض رو فروکش کنه

من از همه بریده ام

به هیچکس اعتماد ندارم

شرایطم بگونه ای شده که این دنیا برام نا آشناست

اگر میبینی به تو پناه میآرم

اگه با تو حرف می زنم

اگه فقط تو آشنا یم هستی

هر لحظه  ای که نباشی ، غربت دنیایم دو چندان میشه

دیشب چنین غربتی داشتم

نوشتم...نوشتم و نوشتم اما

آروم نشدم ،

بعد... خوابم برد

دیگه چیزی نفهمیدم

الانه کامنت تورو خوندم

میدونم این استرس لامصب با تو چیکار می کنه

دلمم همه اش شور این اضطراب تورو می زنه

این در حالیست که از تو تصورات دیگه ای دارم

فکر می کنم تو عاقلتر از همسن و سالهای خودتی

بعدش که یه چیزائی می نویسی اونوقت دلم شور می افته

تورو خدا فکرای بیهوده رو از خودت دور کن

تو خیلی جوونی

باید از زندگیت لذت ببری

توی همون عروسی که میگی باید از همه شادتر باشی

شاد بودن تو ، تورو با طراوت تر نشون میده

عکس العمل دیگران در مقابل شاد بودن تو، انرژی تورو مضاعف می کنه

بابا...

جون هر کسی که بیشتر از همه دوسش داری بهم قول بده

قول بده که کاری رو با اضطراب انجام ندی

قول بده که عاقل باشی

قول میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟این هزار بار...