اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

رساله

بمیرم برات...

حتما فکر کردی پدر یه جا گم شده که دیر کرده !

یعنی واقعا دلت شور افتاده بود؟

نه بابا ... اینا خیالات یک پدره !!

تو هم بخودت نگیر

این معرکه بازی های زیادی داره

خب ...تو میدونی که وقتی برسم خونه حتما باید دنبال تو بگردم

حالا کجای این خونه خودتو مخفی کردی خدا عالمه...

اما واقعا امروز نعشم رسید بخونه

فقط تونسم یه آبی به صورتم بزنم...اما دیگه چیزی نفهمیدم

تا همین چند لحظه پیش بیهوش بیهوش بودم

اما وقتی بلند شدم یکراست اومدم اینجا

هرچی هم گشتم اثری از تو نبود !!

یادمه ، ما وقتی بچه بودیم توی بازی قائم موشک همیشه پشت اونیکه چشم میذاشت

قائم می شدم

اونم جفنگیات خودشو می خوند و تا بر می گشت

من مثه برق و باد دستمو میذاشتم روی دیوار و میگفتم:

سوک سوک !!!

بنابراین هیچوقت مجبور نمی شدم که گرگ بشم

همیشه بره و رام بودم و همین باعث شد گرگ های زیادی در مسیر زندگیم

قرار بگیرن

باور کن راست میگم...

حالا توی این بازی سرنوشت من و تو گرگی نیست

یه پدره با دخترش

پدره باید همیشه چشمشو هم بذاره تا دخترش یه جا قائم بشه

تازه بیچاره پدره مگه میتونه او دختر لجبازشو گیر بیاره؟

هیهات من الذله...

بگذریم...

این روزا از نظر روحی وضع مناسبی ندارم

محیط کارمون آروم نیست و من شاهد نا مدیریتی هستم

ریشه این نا آرامی هم همون خانم مدیر ادارمونه

البته به من کاری نداره ولی با بچه های دیگه نامهربون شده

باید تز پایان دوره زندگیمو در این دانشگاه رساله کنم

چندی پیش مقاله ای نوشتم که در ارتباط با مدیریت ادارمون بود

قرار بود این مقاله در مجله سازمان ما منتشر بشه

بعد از حضرت حافظ استمداد نمودم که منتشر کنم یا نه...

تفالی نیکو آمد

تنها دو بیت اونو اینجا میذارم که بخونی...

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق نگهدار که من میروم الله و معک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بر او یک دو قدم دور ترک

همین باعث شد که اونو برای نشریه نفرستم

اگر اون مقاله چاپ می شد، سازمان ما قطعا از هم می پاشید

ولی یه کار دیگه کردم

اومدم پیش اون خانوم و یه مقدار حرف زدیم

و بعد مقاله رو بهش نشون دادم و تفال رو هم یادآور شدم

در حین اینکه مقاله رو می خوند ، دیدم داره گریه می کنه

تقریبا اثر مقاله رو در چهره او بعنوان یک خواننده ارزیابی کردم

و خوشحال شدم که منتشرش نکردم

خدا کنه بخودش بیآد و رفتارشو با این بچه ها تغییر بده

حالا منتظر پیامدهای بعدی رفتار او هستم

اگر نتونه خودشو اصلاح کنه حتما مقاله رو منتشر می کنم

فعلا همه در بهت بسر می برن

دعا کن روزگار ما از هم نپاشه

که اگر این اتفاق بیفته ، زمانی خواهد بود که رساله این دوران پایان می پذیره...

اتاق من...

بابا...

خب چی بگم ...دوس دارم اول که میام خونه ، تورو صدا کنم

میدونم که منتظری

میدونم که تو هم مثه من چرا های زیادی برات مطرحه

امروز اصلا نمی تونسم با کسی حرف بزنم

همه اش تو خودم بودم

بی حس و حال

فقط دلم می خواس تنها باشم

خیلیه که بهت اینقده وابسته شدم

قصه این وابستگی یه قصه معمولی نیس

حکایتیست نا گفته که حتی مادرها و مادر بزرگ ها هم از اون بی اطلاعند

همه اش فکر می کنم نکنه یه تیکه از وجودم باشی که ازم جدات کرده باشن !

آخه شنیدی که میگن بنی آدم اعضای یک پیکرند

اگه حقیقت داشته باشه که داره دلیل این وابستگی اینه که تورو هم از من جدا کرده اند

من نمیدونم توی ذرات وجود تو چه نمونه ای از سلول های خلقتت هست که ذرات وجود من

بی تابانه بدنبال اونا میگرده

نمی تونم دلشوره هامو برای تو توضیح بدم

نمی تونم دلواپست نباشم

نمی تونم باور کنم که فقط امواجه که تورو به من وصل می کنه

بابا...

تو تنها دلخوشیه کسی شدی که دوروبرش پره از آدمائیه که براش غریبه هستند

این به اون معنا نیست که بچه هامو دوس نداشته باشم

اما تو خیلی برام آشنائی

تو خیلی برام عزیزی

تو با اون قیافه فسقلی ات!

کاش می تونسم صحنه ای که هرروز در مقابلم خودنمائی می کنه رواینجا

میذاشتم تا ببینی من و محیط کارم چه شکلیه

همیشه فکر می کنم یک روزی ممکنه اشتیاق تورو بکشونه تهرون و

سرزده وارد اتاقم بشی و من بدون اینکه تورو بشناسم یه هو بگم

شیما...اینجا چیکار میکنی؟

اتاق کار من زیاد برای تو غریبه نخواهد بود چون تو اونجا چهره آشنا

 و همیشگی باباتو میبینی که کنار تو و در مقابلم یاد آور مسئولیتیست که

بعهده گرفته ام

اتاق من با همه اتاقها فرق داره

معلوم نیست اداره ست ، معبده ، نمایشگاهه ، زیارتگاهه...هیچی معلوم نیس

و هرکی بگونه ای برداشت می کنه

برای همین کسانی که با من کاری دارن در این اتاق احساس آرامش می کنن.

تصمیم نداشتم اینارو بنویسم اما نمیدونم چگونه به اینجا رسیدم

خدا کنه فردا حرفای قشنگتری برات داشته باشم

بابا...تورو خیلی دوس دارم و دلم برات تنگ میشه

مواظب سلامتیت باش

از زیر درساتم در نرو چون من میفهمم که بازیگوشی میکنی...

فس فسو...

من اون یادگاری رو گذاشتم پیش کسی که از او مطمئن تر سراغ نداشتم...

هنوزم ایمان دارم که اوامانتدار خوبیست

وقتی گفتی نیست نمیدونی چه حالی شدم

ما دعوت داشتیم

منم توی اون جماعت بودم

مجبور می شدم بیآم بیرون و جوابتو بنویسم

جواب دادن توی اون مجلس هم خیلی سخت بود

یه عالمه زنگ زدم

اما جواب نمیدادی

پیش خودم گفتم که حتما مشگلی سر راهت هست که جواب نمیدی

به هر جهت نگرانت بودم تا...

تا اینکه صدای قشنگت رو شنیدم

خب من گفتگوی پدر و فرزند رو خیلی دوس دارم

اصلا همه عشقم به همین نجواهاست

خب یه مقدار بخاطر استرسی که داشتی امکان پیدا کردنشو نداشتی

دوم هم اینکه جاشو نمیدونسی

سوم هم اینکه نمیدونسی چیه

حالا این معادله سه مجهولی رو حتی فیثاغوره هم نمیتونه حل کنه

چه برسه به تو که ...شل مندلم هستی

نه بابا جون هیچم شل نیسی و خیلی هم سفتی

تازه پدرشو در میآرم کسی بخواد به تو ...اونم به تو بگه بالا چشات ابروئه !

مگه شهر هرته...

حالا یه آدرس صحیح تر میدم

اونجا وقتی مقابل عکس میایستی دوتا گلدونه

گلدون سمت چپی رو که نگاه کنی درازای اون از بالا به پائینه، در قسمت پائین

اگه با یه چوبی ، چیزی خاک های کناره گلدون رو کنار بزنی یه قوطی کوچک کاچوئی

بنفش رنگ پیدا میشه

ممکنه اون قوطی رنگ خاک بخودش گرفته باشه

یا اینکه چون روی گلدون آب میریزن گلی شده باشه

با یه کم دقت میتونی اونو پیدا کنی

مهم اینه که تو بدونی کجای گلدونه

منم که برات گفتم قسمت پائین گلدونه

لای شاخ و برگای همون قسمتم نیگا کن

من مطمئنم سعید اونو برات نگه داشته منتهاش باید با فراغ بال بگردی تا

پیداش کنی

اون مال توئه و برای منم خیلی عزیزه

فرض محال اگه پیدا نشد این دفعه برات ازون بهترشو سفارش میدم

تازه لنگه اون الان پیش خودمه

اما اونیکه اونجا گذاشتم برای تو یه حس دیگه ای داره

اینقده هم فس فس نکن وقتی کسی مثه پدر برات سوغاتی میزاره یه جا

زودی برو برش دار

چون ممکنه از تو زرنگترم وجود داشته باشه و تو

سرت بی کلاه بمونه...

من و نیمه های شب

دیشب ، ازون شبای ناب بود

ساعت 11 بود که راه افتادم...

دوس داشتم آروم رانندگی کنم

دعای کمیل هم تنها همراهی بود که منو تا مقصد م تنها نذاشت

مثه همیشه  گوشه دنجی در حرم پیدا شد و منم اونجا میخکوب شدم

قم خیلی شلوغ بود

دو ساعتی ناله زدم و آروم شدم

دلم نمی خواست از حرم بیآم بیرون

همونجا که نشسته بودم از دور ضریح حضرت معصومه رو نیگا می کردم

یاد خواب سه چهار روز پیش افتادم

یه احساس خوبی داشتم

خب مشگلات زیاده و هرکی بگونه ای دعا می کنه

اما من هیچ مشگلی رو مطرح نکردم

حرفی هم نمی زدم فقط به حرم خیره شده بودم

در این نگاه تنها کسی که حضور داشت تو بودی

من با زبان بی زبانی فقط تورو مطرح کردم

ازشون خواسم که تو بتونی به شخصیت مطلوبت برسی

ازشون خواسم که درکت از زندگی درک والائی باشه

ازشون خواسم که نگذارن هیچوقت تحقیر بشی

ازشون خواسم قدرتی به تو بدن که بتونی خوب فکر کنی،

خوب تصمیم بگیری

ازشون خواسم که  غرور بی جا رو از تو بگیرن و تو مغرور به بی غروری بشی

ازشون خواسم زندگیت بی دغدغه باشه ، سلامت فکری داشته باشی

ازشون خواسم که آبرومندانه نیازهای طبیعی تورو برآورده کنن

ازشون خواسم اونیکه قراره همیشه همراهت باشه لیاقت عشق تورو داشته باشه

ازشون خواسم که تو در همه آزمونهات قبول بشی

نمیدونم...یعنی این همه درخواست اجابت می شه؟

آره ...حتما به اجابت میرسه اگه خودت بخوای

سحر بود که برگشتم

خسته ی راه اما امیدوار

الانه که بیدار شدم دیدم اذان ظهر رو میگن

و تو نوشته بودی

پدر... یک خبر خوب !

معرکه

همه  دلخوشیم همین چند کلامیست که فعلا بین ما برقراره...

خودمم باور نمی کنم که قصه زنده بودنم متصل به احساس جوونی بشه که

در اوج شور و هستی غرقه و دنیای عاشقانه خودشو دنبال می کنه

هیچکس نمیتونه مانع از این بشه که توو دنیای خیالی پاکت رو تغییر بده

همه ابنای بشر دوران زندگی خودشونو در مقاطع مختلف به صورت طبیعی

مانند تو می گذرونن

فکر نکن فقط توئی که اینگونه بوده ای

کنار تو کسیست که میتونه بهت بگه عشق چیه

دنیای خیالی ما با واقعیت ها بسیار متفاوته و بشر همواره بین این دونحوه

 زندگی سرگردون بوده

گاهی عشق چنان اسیرمون می کنه که حاضریم ارزش شخصیتی خودمونو بشکنیم

و بعد فکر می کنیم شکستن این شخصیت فداکاری در راه عشقه

منشا همه ماجرا هم همون خیالیست که در عالم عشق پدید میآد و بسیار پاک و گرانبهاست

عاشق جز صفا و یکرنگی واژه ای نمی شناسه اما واقعیت مخفیست

به همین خاطره که دوران تخیلات عشقی شیرین بنظر میرسه و از دست دادنش سخته

عبور ما از مسیر تجربه ها به ما گوشزد خواهد  کرد که چگونه لحظه های ناب جوانی مان را

مصروف خیال و رویا نمودیم وخاطره ها گواه این مطلبست

من طی مدتی که تو برایم آشنا شدی ناظر تحولات فکری و احساس تو بوده ام

وتغییرات  و تحولات طبیعی تو یاد آور زندگی گذشته خودم بوده است

به قول تو باید تجربه آموخت ، باید درگیر شد ، باید لطمه بخوریم تا قدر سلامت را بدانیم

زندگی مثل همون لحظه هائیست که توی سینما نشستی و داری فیلم میبینی

گاهی خندان و زمانی گریان

هردو احساس زندگیست و تو نمیتونی تغییرش بدی

برای ما زندگی تو پرده سینماست و ما تماشاچی آن

ما می توانیم از آنچه میبینیم تنها یا خندان باشیم و یا گریان

در همین زمانست که برای آرامش تو دست به دامن خدا و پیغمبرش می شویم

چون کاری بیش از این از ما بر نمیآید

و اینجاست که کارگردان اصلی فیلم گاهی دعا را استجابت می کند و فیلم با سرانجامی خوش

پایان می پذیرد

امیدوارم در این معرکه برنده باشی نه بازنده...

چی بگم...

خب خیلی دلم براش تنگ شده

همیشه فکر می کنم که خدا هواشو داره

برای همینم زیاد نمی خوام باهاش ارتباط داشته باشم

چون یه کسی این وسط ازارتباط من و او راضی نیست

اون روز که بهم زنگ زد و گفت بابا می خوام بیآم تهرون و با حضور تو

عروسیمو برگزار کنم ، زیاد خوشحال نشدم

دیشب رفتم سایتشو نیگا کردم

چن تا عکس با رضا گذاشته بود

رضا پسری است که انتخاب کرده و اونجا با هم عروسی کرده اند

بهش گفتم می خوای بیآئی بیآ اما من نمی تونم بیآیم در جمع کسانی که

ازشون خاطره خوشی ندارم

بهش گفتم اگه دلش خواست می تونم براش مهمونی بدم و هر چند نفری رو که خواست

می تونه دعوت کنه

بعد شروع کرد به گریه کردن

دیگه گریه هاشم برام تاثیری نداشت چون باهام بد جوری تا کرده بودند

اما خب منم پدرم و دلم می سوزه

حالا اونا خرن منکه بی شعور نیسم بنابراین و برای اولین بار وقتی گوشی رو داد

به رضا تنها حرفی رو که تونسم بهش بگم این بود که هوای پرستو رو داشته باش

نذار غصه بخوره ، من همیشه با شماهام...

از اون روز تا حالا دیگه هیچ تماسی باهم نداشته ایم

فقط دیشب اون چن تا عکس رو ازش دیدم که در یک پیک نیک گرفته بودن

خب برام خیلی سخته که برم توی یه مشت آدمی که بهم خیلی بدی کردند

هر وقت اون روزا یادم میفته پژمرده می شم

گاهی زخم ها آنچنان عمیقند که چاره ای جز محو کردنشون نیست

برای همینه که آدم مجبور می شه رضایت بده  یه تیکه از بدنشو قطع کنن

ممکنه بهم بگی پدر تو خیلی بی رحمی اما واقعا اینگونه نیست

اگر در شرایط من بودی می فهمیدی که حق دارم  و خیلی هم مهربونم

اما هیچوقت اونا نفهمیدن چه کسی  عامل دوری شون از پدرشون بود.

بازم عصر شد و من اومدم خونه و سر درد و دلم برات باز شد

آخه نه اینکه خودت خیلی کم مشغله فکری داری منم مزید بر علت...

گاهی از سکوت تو خیلی چیزارو می فهمم

اما هنوز فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونم بهت اعتماد کنم

و این دلیل تنهائی منه که جرات نمی کنم جز تو با کسی سخن از دلم را بگویم

تورو بعنوان سمبل بچه های خودم انتخاب کرده ام و جز تو هیچ کس از دلم

خبر ندارد

مواظب سلامتیت باش

درساتو با تمرکز بیشتری مطالعه کن

همین...  

خدائی که ناظر است

راستش هنوز تو فکر اون خوابی هستم که پریشبا دیدم

آخه باورم نمیشه که در جمع بهترین بندگان خدا حضور داشته باشم

فکر نکنی دارم خودمو لوس می کنما

نه...نه به خدا

من لیاقتم کمه

اما همون یه تیکه خواب خیلی روی روحیه ام اثر گذاشته

نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شده ام

همه اش دلم می خواد تنها باشم

دلم می خواد از شهرو مردم دور باشم

دوس دارم فکر کنم و ببینم چیکار کرده بودم که اونا منو راه دادن

من که خودمو بهتر از هر کی می شناسم

من که میدونم چقدر بد بوده ام

یه موقع ها بوده که اونقدر از خدا دور شده ام که احساس غریبی کرده ام

خب زمانی هم پیش اومده که از پلک چشمم بهم نزدیکتر بوده

امروز شاید بیشتر از هرروز دیگه ای خدارو حس کردم

وظیفه ای که به من محول شده عامل این احساسه

تحولات ، اتفاقات و آنچه که در مسیر وظایفم پیش میآد همه شون میتونن

برام سازنده باشن

این ساخت و ساز هاست که اون حس رو در من بیدار میکنه ، حس خدا شناسی...

در واقع دارم کم کم خودمو می شناسم

ذره ذره از وجود ما بدون حکم الهی قادر به حرکتی نیست

کاملا زیر نظر او هستیم

بزار یه مورد از این نظارت رو برات بگم...

میشناختمش

اما نه مثل امروز

مرد مهربونی بود

زن و بچه اش رو خیلی دوس داشت

خیلی هم خجالتی بود

اگه هزار دردو علت هم داشت حتی یکی شو به کسی نمی گفت

بسیار آبرومند و با حیا بود

خب در شرایط ما معمولا آنها که با خودشان صادق بوده اند تمکن مالی مساعدی ندارند

او نیز صداقتش موجب فقر مالی در سالهای پیری اش بود و خدارا شکر می کرد

میدانستم که گرفتار است

همسرش در بیمارستان بستری شده بود و او کلامی بر زبان نیآورد

تا اینکه هفته گذشته آن زن مهربان جان به جان آفرین تسلیم کرد

فوت همسر ضربه مهلکی بر زندگی اووارد نمود

به هفته نکشید که خودش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شد

من در تکاپوی کمک به او بودم

امروز وامش را به او رساندم و او درحالی که در بخش سی سی یو  و در زیر

دستگاههای کنترل قرار داشت با چشمی اشگبار چک خودرا تحویل گرفت

برای ما جز حضور متقاضی در اداره امکان پرداخت وام مقدور نیست

چگونه در شرایط او چنین امکانی فراهم می شود؟

آیا جز نظارت الهی و حکم او می تواند چنین امری محق شود؟

احساس اینکه خداوند بما خیلی نزدیکست برایم شادی آورست اما

از اینکه  میدانم چگونه از او دور می شویم دلم می گیرد.

بابا...

خودم هم نمیدانم چرا این هارا برای تو می نویسم

شاید دلم نمی خواهد تو هم غریب باشی

شاید دوست دارم به خدا نزدیکتر باشی

گرچه ...کسی چه میداند

شاید تو رسیده باشی و ما هنوز در نیمه های راه...

الله اعلم...