اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

شب شعر...

روز شلوغی بود...

توی اتاقمم هف هشتائی نشسته بودن

منم که همیشه مشغول...

مدیرمونم خیلی سرش شلوغ بود

یکی دوتا جلسه مهم داشت

با این حال نمی دونم چطو شد که

سرو کله اش پیدا شد

یه تیکه کاغذ رو گذاشت جلو منو رفت...

میدونی که توی این سازمانها

فضول زیاده

همه میخوان سر از کار آدم در بیآرن

متعجب شده بودن

 فقط می خواسن ببینن توی این کاغذ چی نوشته

اما نذاشتم هیچ کدومشون بفهمن

یواشکی کاغذ رو خوندم

وای که اصلا باورم نمی شد

نوشته بود:

 

زندگی در گرو خاطره هاست

         خاطره در گرو فاصله هاست

                     فاصله تلخ ترین خاطره هاست...

 

خدای من ... با این همه شلوغ پولوغی

مدیرمون وقت گیر آورده بود

میخوام بهت بگم که

احساس وقت و غیر وقت حالیش نیس

وقتی کشیده میشی توی اون حال

دیگه هیچی رو نمیبینی

دلت میخواد

همونجا بمونی

خلاصه

بلافاصله پشت همون تیکه کاغذ نوشتم:

 

خاطره

حسرت ایام گذشته است ولی

              در نبود من و تو

از برای یک دوست

        چه بسا شیرین است...

 

و رفتم تو جلسه

کاغذ رو بهش دادم و گفتم

اینم جواب...

اونم دیگه چاره نداشت برای اینکه

شک و تردید ها روبشکونه

جریان رو برای بقیه تعریف کرد

و این موضوع باعث شد تا جو حاکم بر جلسه

یه مقداری حالت عرفانی بخودش بگیره و از خستگی در بیآن.

یکساعت بعد

بخاطر کاری که پیش آمد

مجبور شدم برم تو جلسه

اما جلسه دیگه جلسه نبود

 شب شعری شده بود که بیا و ببین

و هیچکدومشونم دس بردار نبودن

دیدم واسادن فایده نداره

شعر که کار کسی رو رانمیندازه

اونارو با شعرشون تنها گذاشتم

برگشتم سر کارم...

بهانه دل...

صدایم کن

صدای تو زیباست

بوی دلبستگی می دهد

بوی نرم آن شقایق شکسته

در خشکیده بازار عشق...

صدایم کن

بگذار غربت تنهائی ام

در سکوت شب بشکند

و پروازم را به سوی تو

تا آنسوی خیال  بپیماید...

صدایم کن

که تشنه ی یک جرعه عشقم

در وادی کلام

تا بگوئیم ، بشنویم

از هرجا ، در اینجا...

صدایم کن

صدای تو زیباست

در پندار هستی

آنگاه که در خلوت رویایم نشستی...

باید گفت...

باید رفت...

صدایم کن

دلم بهانه تو را دارد...

انتظار...

آخرین باری که تورو دیدم

همین چند لحظه پیش بود

و چقدر زمان زود میگذره

انگار سالهاست ندیدمت...

راستی چرا؟

و چرا کسی جواب مرا نمی دهد؟

نمی خواستم بنویسم !

بیشتر دوس داشتم صدائی را بشنوم

که بگوید:

در چه حالی؟

چه می کنی؟

وای ...که سالهاست چنین صدائی را نشنیده ام

دلم برایت تنگ شده

نمیدانم کجائی

اما من هنوز اینجا هستم

پشت این پنجره

و در انتظار...

یکی دوروزه حالم مساعد نیست

فکر می کنم باز هم رگهای قلبم بسته شده

نه.... دکتر نمیرم

از اونا متنفرم

اونا برای پول ارزش بیشتری قائلند تا جان انسانها

بگذریم...

اگر مانده ام

حتما حکمتی دارد

اشتیاق رفتن دارم و نمی دانم چرا طول کشیده

من آماده ام

حتما روزی که بیآئی دیگر نیستم

شاید هم باشم اما

نه آن پدری که تو فکر می کردی.

برم کمی قدم بزنم

اینجا خیلی ساکت است.

ایستگاه قرار

گاهی میرم تو فکر

آخه تو...

تو از این نوشته ها چی میفهمی؟

تو چه میدونی من چمه؟

عجیبه که تا حالا موندی !

نرفتی !

راست بگو

حوصله ات سر نرفته؟

دلت زده نشده ؟

نمی دونم والا...

خب اینم یه عادته که روزی یکی دوبار

بیآم اینجا

اما هیچکس نیست.

آخه کسی نمی دونه اینجا هم... هست !

تنها تو موندی ، همه رفتن !

یاد این شعر افتادم ،

 

هیچکس اشگی  برای  ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

                       چند روزی هست حالم دیدنی ست

                       حال من از این آن  پرسیدنی ست

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر   حافظ    تفال می زنم

 

                          حافظ  بیچاره  فالم  را   گرفت

                          یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

ما ز  یاران  چشم  یاری  داشتیم

                       خود غلط  بود آنچه می پنداشتیم

 

اما باور کن تا این لحظه هنوز

به یاد ندارم از کسی  مددی خواسته باشم

جز حضرت حق .

نشیب و فراز ها دیدم

اغنیا را دیدم

فقرا را هم...

کشتی سرنوشت، مرا تا نا کجا آباد هم برد

تا امروز که اینجا هستم

اینجا پناهگاه من بود

اینجا بود که بزرگترین دروغ را شنیدم

و اینجا بود که مهربون ترین فرشته خدا را یافتم

دروغ را از زبان کسی شنیدم که دوستش داشتم

و فرشته خدا کسی بود

که  احساس گم شده اش را می جست تا به من رسید

اما

او هم دیر یا زود می رود

اینجا  همان ایستگاه قرارست

که با اشگ مهتاب رنگ گرفت

مهتاب که برود

قرارمان بی قرار خواهد شد

خدا کند تا او نرفته

من بمانم....

سارا...

بعد از مدتها بی خبری

دیشب خوابشو دیدم...

خیلی عجیبه

اصلا فراموشش کرده بودم

فقط میدونم که الانه

یه جائی در کشور چین

در حال گشت و گذاره...

اونو خیلی دوس دارم

اما فرقش با تو اینه که

وقتی هم می خوام چیزی بگم برای تو میگم

نه کسی دیگه...

 

چه کسی می داند

نو عروس شب تنهائی من

قصه گوئی که در آن دهکده سردوغریب

در پی هجری سخت

راه را گم می کرد

و سراغ دل غم دیده یک عاصی را ،

 می گرفت

از چلیپای بدون مصلوب

در میان ان شهر.

به چه حالیست ؟ کجاست ؟

چه کسی می داند

مونس و همدم بی تابی من

آنکه می گفت بگو راز دلت را

به خداسنگ صبور تو منم

در کجا گم شده است

در کدامین قصبه ، شهرو دیار

یا که قفس...

دل من حال تورا می پرسد

دل من قلب تورا می جوید

دل من ناله شب های تورا می کاود

بازهم این دل افسرده تورا می خواهد

دلم از دوری تو

از سکوتی که همیشه اینجاست

از نگاهی که به یغما رفته ست

از همان قطره اشکی  که هنوز

            روی دستم مانده ست،

                                    می گیرد

تو بگو

    چه کسی غیر از من

                 چون تو دلتنگ شوی

                                    میمیرد؟

توصیه...

من حال او را میفهمم

اما اینکه چگونه میشه یه شبه عاشق شد را نمی فهمم

و اصولا عشق های اینچنینی

هیچگاه دوامی نداشته است

از لحظه ای که به من گفتی تا این لحظه

کاملا مراقبش بودم

از نوشته هایش

از تغییرات روحی اش

از نوع عکس های انتخابیش

از کامنت هایش

چه بگویم...همه را زیر نظر داشتم

چون تو برای من مهم بودی

واورا مرد زندگی نیافتم

ضعیف است

اورا امتحان کردم

با نام مستعار

می خواستم عکس العملش را ارزیابی کنم

کاملا به تو فکر می کرد

و برای بدست آوردنت حتی از ایده های خود گذشت

اگر نوشته هایش را از ابتدا می خواندی

کاملا متوجه این تغییر می شدی

نمودار تشتت افکارش حالت ایکس دارد

و آرام نیست

گاه فریاد می کشد

و گاهی در سکون میماند

چگونه میتوان برای چنین شخصیتی تصمیم گرفت

نوع عکس های انتخابیش دلیل بر ناپایداری در عشق است

عکسی را که به عنوان تیتر نوشته هایش انتخاب کرده بود

حتما دیدی

من تقاضا کردم بردارد

و برداشت

نمی خواهم بگویم نام مستعار من آنجا چه بود

تو با کمی کندو کاو خواهی فهمید

اما آنرا فاش نکن...

اگر باز هم ارتباطی داری

خواهش می کنم ادامه نده

این را پدر از تو می خواهد

و تو میدانی پدر تنها به تو می اندیشد.

مادر۴

خوش به حالت

همه پیشت هستن

خاله، پسر خاله، دائی و مهم تر از همه

مادر...

یه روزی

وقتی که همسن تو بودم

همه اینا پیشم بودن

من خاله مو خیلی دوس داشتم

از همون بچه گی !

گاهی مادرم حسودی می کرد!

اما هیچوقت به روی خودش نیآورد!!

نمی دونم چی باعث شد که توی این غروب جمعه

یادشون افتادم

شاید حس و حال جمع شما ،

شایدم غربت گذر زمان

آن روز های من...

و این روز های تو

بهترین لحظه ها خواهد بود

که یادت میماند...

نیازی نیست در دفتر خاطراتت ثبت بشه

خود به خود

در کنج دلت ضبط میشه

دیروز صبح زود

هوای مادر به سرم زد

من هنوز هم دلتنگی هامو

فقط به او میگم

کنار مزارش این غزل را گفتم:

 

هنگام جدائی ام از او

                         پیر شدم

از عشق به دنیا و دلم

                        سیر شدم

گفتند مرا که چون

                     توانی بودن

گفتم که به عشق او

                 زمین گیر شدم

 

حالا تو بگو

برای مادر چه سروده ای ؟

این روزها تمام فکرش توئی

غزال غزلش توئی

نسیم نفسش توئی

کمکش کن تا کم نیآورد

چه میدانم..! نمیآورد.