اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

خوشبختی

احساس می کنم

دنیای مجازی هم هیچ تفاوتی با دنیای واقعی نداره

حتی واقعی تره

تا همین دو سه روز پیش

یه طور دیگه ئی بودم

اما حالا

دنیای ذهنیتم حول محور آینده تو

و اینکه در چه مسیری تکامل پیدا میکنی

میگرده.

به این فکر می کنم که

چگونه باید بود

چگونه باید زیست

و چگونه باید شالوده یک زندگی پایدار

توام با سربلندی رو بنا نهاد.

آیا عشق ریشه این بناست؟

آیا ما فریب این واژه همیشه مقدس!! را نمی خوریم؟

با کمی کنجکاوی

در درون عشق

می توان دریافت که عشق

یک خواسته غیر متعارفه

وقتی به این خواسته میرسی

متعارف میشه

و دیگه عشق نیست...

پس بنیان زندگی پایدار نمی تواند بر مبنای عشق باشد.

اما

محبت، صمیمیت ،وفاداری، مهربانی

واژه هائی بالاتر از عشق هستند

اگر می تونستیم با چنین مفاهیمی

اساس زندگی رو بنا کنیم

مطمئنا

لذت همزیستی خدا گونه می شد

حرف پدر را گوش کن

قصه تکامل خودتو بر این محور استوار کن

نه بر مبنای عشق !

همسفر تو

باید دارای چنین خصایصی باشد

مقام، پول، خونه، ماشین...

این ها هیچ کس را خوشبخت نکرده است

ارزش آدمیت را جستجو کن

مهربانی را دریاب

تو خوشبختی...

آماده برای سفر...

امروز یه عالمه عصبی بودم

آخه اینا نمیزارن یه آب خوش از گلوم پائین بره

مثلا من پدر عروسما !

خب یه عالمه آرزو دارم

اونم برای کسی که

هیچوقت نمی تونم ببینمش

من پدر یه عروس کوچولوم

تنها یادگاری که ازش دارم

یه عکسه

چقده با این عکس حرف زدم

چقدر دوسش دارم

ما یه انس عجیبی با هم داریم

اووووه چه سفرها که نکردیم

چه عوالمی رو که ندیدیم

او همیشه پیش منه

منو تنها نمیذاره

چقدر براش شعر گفتم

ماشالا هزار ما شالا اونقده خوشگله

که دومادا براش صف کشیدن

تا بترکه چشم حسود دقلک !!!

بابا جون از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم

دلم یه عالمه آروم شده

آخه اونوقتا فکر میکردم ممکنه بدزدنت

وای....

اونوقت من چیکار می تونستم بکنم

الانه هزار بار شکر می کنم که

بهت بها میدن

هیچکسی جرات نداره تورو بخره

مگه میشه تورو خرید؟

به تو بها میدن

این خیلی فرق داره

بابا...اگر با کسی عهدی می بندی

به عهدت پایبند باشی ها

زندگی شوخی بردار نیست

تو و همسفری که با توئه

هردوتون با یه دنیا آرزو سفرتونو شروع میکنین

باید نسبت بهم گذشت داشته باشین

برای هم زندگی کنین نه برای دیگران

البته تو خیلی عاقل و با شعوری

واز درک بالائی برخوردارهستی

خدا کنه همسفرتم مثه خودت باشه

باید برات یه آرزوی خیلی خوب بکنم

آرزوم اینه که هردوتون

تا آخر سفر، عاشونه  سفر کنین

خدا جون...این بچه هارو

بتو سپردم....

لحظه ها...

حتی نمی تونستم فکرشو بکنم...

تو باور نخواهی کرد

اما

اینچنین شد.

گاهی که خسته میشم

پشت میزم دستام بهم گره می خوره

سرم آهسته روی این گره خم میشه

چشمامو می بندم

و سعی میکنم آروم باشم

درست در چنین حالتی بودم که...

 

ایستاده بود جلوی درب ورودی اتاقم

سرشوکمی خم کرده بود

با یه نگاهی که خیلی معصومانه بود

نگاهم می کرد.

هنوز لباس سیاه به تن داره

نمی دونم چقدر منتطر مونده بود

تا چشمم بهش افتاد  گفتم:

بابا... چرا نمیآئی تو؟

گفت دوس داشتم نیگاتون کنم.

و او ثمره بود...

نشست

و نگاه می کرد

کاغذی مچاله شده در دستش بود

تعجب کرده بودم

آخه ثمره دو سه روز پیشش آمده بود اینجا

فکر کردم کاری پیش آمده

اما قبل از آنکه ازش چیزی بپرسم

گفت:

میخواین شعری که برای بابا سرودمو براتون بخونم؟

باورش مشگل بود

ثمره و شعر !

گفتم آره بابا جون...بخون عزیزم

و اینگونه شعرش را خواند...

 

امروز، بر مزار تو  تنها   گریستم

چون عاشقان واله و شیدا گریستم

 

                             گر عاشقان ز دیده بگریند در فراغ

                             من در جدائی از تو سراپا  گریستم

 

اندوه و شکوه و گله و درد و رنج و غم

این جمله ، جمع کردم و یکجا   گریستم

 

                       از لحظه ای که رخ بکشیدی درون خاک

                       از فرط بی کسی ، تک و تنها ،  گریستم

 

ای یار همنفس ،چو برفتی تو از برم

از ظلم و جور  مردم دنیا،   گریستم

 

                         هرروزو هرشبی که نبودی تو، ای پدر

                          در حسرت و   امید به فردا    گریستم

 

تنها نه بر مزار تو می گریم این زمان

در هجر  قامت تو ،     هر جا گریستم

 

                          بر حال زارو چشم ترم آسمان گریست

                          چون در هوای روی تو رسوا گریستم

 

دور از نگاه مردم و پنهان ز چشم خلق

فارغ   ز بیم طعنه ، هویدا      گریستم

 

                         در آن دیار غمزده و    فارغ از نشاط

                         آری در آن محیط غم افزا      گریستم

 

 

دمساز با غمت ای دوست    این زمان

نی بیم از کسان و نه پروا،     گریستم

 

                     چون دل شکسته بودم و آزرده از جهان

                      در خلوت     نبود تو       تنها گریستم

 

ناکام و نا مراد   ز بیداد  چرخ دون

در جوش همچو باده به مینا گریستم

 

                          صبرم ز کف ربوده دگر گونی زمان

                         ناشاد ، پر ز درد ،   شکیبا  گریستم

 

بعد ازتو ای پدر همه چیزم به باد رفت

بر هستی ام که رفته  به یغما ، گریستم

 

                        معذور ای پدر گنهم نیست از سرشگ

                         گر در طواف مزار تو ، پیدا  گریستم

 

هر لحظه مینگاشت ثمر از   برای تو

با یاد و خاطرات   قشنگت    گریستم

 

 

وقتی شعرش تموم شد سرشو بالا کرد و گفت:

پدر....شماهم گریه میکنین؟

صدای پای تو...

 

وقتی صدای پای تو می آید

انگار کسی

مسیر قلبم را طی می کند

و من آرام آرام

در پی اش روانم تا

آن سوی دل...

کودکی را می مانم

که تا انتهای خواهش

زار می زند

دستی می شوم

افسار گسیخته

بر گردن دوست

من ، غرق در درونم

بیرون ، خبری نیست

هر چه هست ،اینجاست

پیش تو

کاش میدانستی

آن سوی بیشه

کسی تورا می جوید.

صدایت

نسیمی ست وزان

که به هنگام طلوع فجر

از راست گوشه زمان

تا عمق  بیکران

در جاده دلم می وزد

و تنها توئی که فریاد می زنی

پدر....

 

 

هوای تو...

نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته

با اینکه یه عالمه کار دوروبرم ریخته اما

دلم هوای تورو داره

آخه منم کسی رو غیر تو ندارم

گاهی چشام پر از اشگ میشه و نمی دونم چرا !

این چه احساسیست که نسبت به تو پیدا کرده ام ؟

چرا برام خیلی مقدس شدی؟

چه عاملی تونسته اینگونه منو به سمت تو بکشه؟

من که جوون نیستم عاشق بشم!

من که عشق و عاشقی هامو توی دوره خودم تجربه کرده ام

پس چی می تونه منو نگران تو بکنه؟

کاش تو هم احساس یه پدر رو درک میکردی

اونم پدری مثه من

که ذره ذره وجودش بال می کشه

میآد تا نزدیکی های تو

تورو که میبینه

آروم میشه بر می گرده

تو... بگو با من چه کردی

چرا این یه ذره دنیائی رو که برام ساختی

میخوای خراب کنی

مگه من چقدر زنده می مونم؟

 

سهراب سپهری

من شبنمه خواب آلوده ی یک ستاره ام

که روی علف ها چکیده ام٬

جایم اینجا نبود...

آخرین...

 

 

همیشه

پیش خودم فکر می کنم که

این... آخرین نوشته منه !

دوس دارم وقتی نیستم

آخرین نوشته ام بگونه ای باشه

که وقتی اونو می خونی

فکر کنی بازم خواهم نوشت

اما... یه روز می رسه که

دیگه نه از نوشته خبری هست و

نه از کسی که می نوشت.

این روزها خیلی سرم شلوغه

فرصتی هم نیست که بشه

لااقل بتو برسم

اما ازت خبر دارم

خبر های مایوس کننده

خبر های گنگ

خبر هائی که کاش هیچوقت بهم نمی رسید

دیگه تصمیم گرفته ام برای همیشه

ازین خونه کوچ کنم

نمی دونم به کجا

اما حتما جائی که خواهم رفت

می تونم راحت با سایه ام صحبت کنم

اونجا دیگه هیچ کس نیست جز من و او

این دفتر تنها چیزیست که اینجا می ماند

آنها را برای تو نوشتم

سفرمان گرچه کوتاه اما

دوست داشتنی بود

کاش همراه خوبی بودم ولی نبودم

کاش تورا درک می کردم اما نکردم

میبینی چقدر بد بودم ؟!

شاید بدی های من بود که کوچ نا خواسته ای را

در کنار راه شب

به سوی سایه ام در ماورای بهت کشید

در آنجا هم یاد تو هستم

همیشه خواسته ام که خوشبخت باشی

و هستی اگر بدانی...