اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

شباهت

اونیکه ایام عید

تورو تو کربلا صدا می کرد

امشب

از آمستردام برگشت

کربلا کجا !

و آمستردام !

توی فرودگاه ،

درست همون نقطه،

نقطه ایکه پر از خاطره ست

واسادم.

یه لحظه یاد سه سال پیش افتادم

درست در همین نقطه بود

که فریاد بابا جونم

بگوشم رسید

ویکی منو بغل کرده بود

و ازم جدا نمی شد

25سال دوری کم نیست

یه بچه بود

حالا برای خودش خانمی شده

یه کم جلو مسافرا خجالت می کشیدم

ولی بالاخره دیدمش

او هنوز برای من

یه کودک بود

و هست

توی همین عوالم بودم که

مسافر آمستردامی

مارو بغل کردو د به ماچ...

ازش پرسیدم

از.... چه خبر

فقط شنیدم که گفت:

دیشب باهاش حرف زدم

اما بقیه شو نگفت

منم دیگه چیزی نپرسیدم...

نمی دونم چرا اینارو اینجا نوشتم

شایدم دلم می خواست

وقتی خودم این لحظه هارو می خونم

احساسی که توی اون نقطه از فرودگاه

همیشه بهم دس میده

یادگار

اینجا هم بمونه

میبینی چقدر شبیه همیم ؟!

ریشه...

باورت می کنم

همان گونه که تو باور داری

دنیای واقعیت ها

دنیای من نیست

دنیای من

ریشه از درخت دارد

هنگامی که

قطره شبنمش

در سحر پدیدار می شود

من در آن قطره ام

فوتش کنی ، می میرد

خشگ می شود

بگذار فراموش کنیم

که کی هستیم

و در آن قطره

دمی ، فقط  دمی بیآسائیم

من برایت از دنیای درون شبنم

حرف ها دارم

کاش تو نیز آنجا بودی

چه می دانم !

شاید هم باشی

شبنم با شبنم چه تفاوتی دارد

سحر که بیآید

تورا

آنجا خواهم دید

درون آن قطره

که بر برگ گلی خانه کرده

خدا کند

کسی آنجا نباشد

می ترسم آدمها ،

ناغافل ،

برای یک لحظه خوشی

یا از روی نا خوشی

خشگمان کنند

اما مهم نیست

فردا دوباره 

با طراوتی تازه تر

روی برگی دیگر

با تو خواهم بود

با تو خواهم ساخت

باتو درمی یابم

درون شبنم را

که می جوشد

از ریشه...

آزمایش

چرا بغض کردی ؟

این چه قیافه ئیه که به خودت گرفتی ؟

مگه دنیا به آخر رسیده ؟

برای چی ماتم گرفتی ؟

چرا حرف نمی زنی ؟

خدایا از دست اینا چیکار کنم !

یه نیم ساعتی صبر کردم

حالش یه کم جا اومد

گفت : پدر ببخشین

دس خودم نبود

گفتم : حالا بگو

بگو ببینم چی شده !

در حالی که اشگ توی چشماش خشگ شده بود گفت؟

پدر ! ما خیلی بی کسیم

فقط خدا رو داریم

او خیلی بزرگه

اما این آزمایشش خیلی سخت بود !

راست می گفت

حرفش از ته دل بود...

آروم تر شد و گفت :

دلم برای خواهرم می سوزه

از من کوچکتره ولی زیبا تر ،

آنقدر زیبا که همه را مجذوب خودش می کنه

بعد از سه بار شرکت در کنکور سر انجام

قبول شد

و این اصرار ما بود

گاهی نباید  با اصرار چیزی از خدا خواست

خداوند صلاح مارا بهتر می داند

در دانشگاه با پسری آشنا شد که او نیز از شهر خودمان بود

و یکی یه دونه خانواده اش

حمید اصرار بر خواستگاری داشت اما نه به کاری مشغول بود

و نه خدمت نظام وظیفه را انجام داده بود.

خواهرم راضی نمی شد

اصرار خانواده حمید مبنی بر تامین زندگی آنان سر انجام خانواده

ساده مرا وادار به قبول این وصلت کرد.

تسلیم شدن خانواده من به اعتماد قول پدر حمید که فردی ظاهرا

مومن بود سادگی آنان را اثبات می کند.

آنها آنقدر صادقند که به راحتی اشتباهات دیگران را می بخشند .

وقتی کارها روبراه شد و زهره به عقد حمید در آمد تازه فهمیدیم

که او با خانواده اش مشگل دارد و در آن خانواده کسی به او بها

نمی دهد اما برای خواهرانش اینگونه نبود.

با این حال خانواده من نهایت محبت را به حمید داشت ، دخالت های

بی جای آن خانواده آنقدرمشگل آفرین شد تا جائی که حمید دو بار

دست به خودکشی زد.

از طرفی هم حمید و هم خواهرم نتوانستند درسشان را در دانشگاه

تمام کنند و به یک مدرک معادل بسنده کردند.

فکر کردیم اگر آنها عروسی کنند کار ها روبراه تر خواهد شد  ولی

این فکر اشتباه تر از موارد قبلی بود و ایکاش قبل از اینکه چنین

اشتباهی را می کردیم با توجه به رفتارهای بد خانواده حمید از چنین

وصلتی جلو گیری می کردیم.

شایدهم به فکر آبرویمان بودیم...

در بدترین شرایط ، پدر حمید آنها را از خانواده راند و کار بجائی

رسید که حمید ترسو ! بجای احساس مسئولیت به مواد مخدر پناه

برد و مادرم در حالی اورا غافلگیر کرد که از گفتنش شرم دارم.

گاهی احساس می کردیم چیزی از خانه مفقود می شود و نهایتا

متوجه شدیم کار حمید بوده است.

یه روز زهره آمد پیشم

خیلی سختی می کشید

من تازه دو سه ماهی بود که سر کار می رفتم

به من گفت :

حمید یه مقدار قرض بالا آورده و اگه نتونه بده باید بره زندان

من بلافاصله مبلغ مورد نیازشون رو تامین کردم و بهشون دادم

اما هیچوقت این پول به من برگردانده نشد.

حمید پس از گذراندن دوره سربازی هم به علت عدم مسئولیت پذیری

به فکر کار و تامین معاش خواهرم نبود و این برهه از زندگی زهره

سخت ترین روزهای زندگی او بود.

یه مدتی مفقود شده بود

هرجائی بگوئی گشتیم اما نبود.

یه روز زهره اورو می بینه

به زهره میگه دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم

زهره کسی بود که پنج سال از بهترین ایام زندگیشو نابود کردند

و چه سخته که آدم ببینه خواهرش مثه شمع بسوزه و آب بشه

خیلی سخته ببینی برادرات به خاطر مشگل خواهرت یه گوشه خونه

 کز کنن و غمگین باشن.

نمی دونی مادرم چه تلاشی می کنه تا زندگی زهره دوباره رونق بگیره

پدرم به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شد و هنوز هم ادامه داره

پدر ! ما خیلی بی کسیم

ما فقط خدارو داریم

او خیلی بزرگه

اما این آزمایش خیلی سخت بود ، سخت

تو...

از همون لحظه

که قلبم لرزید

یه احساس عجیبی رو

با خودم همراه میبینم

فکر نمی کردم دنیای مجازی

اینقدر قدرتمند باشه

یا لااقل برای من چنین بوده است.

تو با این کار

منو کشوندی توی سالهائی که

ضجه می زدم

اما هیچکسی صدامو نمی شنید.

دارم باهات حرف می زنم

دستات توی دستمه

همون دستای کوپل و کوچولوت

دارم فکر می کنم

خدایا زندگی بچه ام

همین که خوابیده

چشاش بسته است

چگونه خواهد گذشت ؟

خدایا چه قیافه معصومی دارد

او تا کجا تغییر خواهد کرد ؟

تا کجا همراه او خواهی ماند ؟

چه مقدار متحول می شود ؟

دلشوره های پدر تمومی نداره !

بعد

خدارا شکر می کنم

مگر تا کنون چه گونه گذشته

تغییراتش را که میبینی

او هم مثل دیگران

و تحولش

مگه کم آورده است

و همه این فعل و انفعالات

مثل پرده سینما

جلوی دیدگانم متجلی می شود

وقتی ارزیابی می کنم

به تمام کسانی که مامور بوده اند تا

تو به این مقطع برسی

درود می فرستم

و خداوند

صادق ترین دوست توست

و نماینده اش مادر

مادری که کنار توست

به مادر بگو

پدر می گوید

دستت درد نکنه ، خسته نباشی

تو امانت دار خدائی

دعا کن خدا به خاطر تو

پدر را ببخشد...

المیرا

پشت میزش

دستاشو گذاشته بود زیر چونه اش

خیره شده بود

دیوار روبرو شو نیگا می کرد

چشمش که به من افتاد گفت:

بیا تو...

عصر شده بود و کسی اونجا نبود

هر وقت خسته میشم

میرم پیشش

یه کم با هم حرف می زنیم.

دلم می خواد

یه روز اگه قسمت باشه

ببینیش

خیلی ماهه

مدیر خیلی خوبی هم هست

با اینکه سنی ازش گذشته اما

دارای روح خستگی ناپذیریست که

در کمتر کسی یافته ام

نمی دونم چی شد

انگار دلش می خواست مطلبی رو بگه

چون

متوجه شدم چشماش پر از اشگه

یادته

اون روز که مریم آمده بود؟

این واقعیت تلخ ، مال اونروزه...

می گفت:

خیلی سخته که مادر شاهد فرو پاشی زندگی دخترش باشه.

او امروز  با دیدن مریم

یاد دخترش افتاده بود

یاد کسی که 22 سال براش زحمت کشیده بود

المیرا ، دختر اوست

الانه توی کاناداست

دور از همه ی خاطره های بد و خوب

دور از پدر و مادر

فقط به خاطر یه تصور غلط

اونم به معنای عشق !!!

جوونی رو که به عنوان عشقش انتخاب کرده بود

درس خوبی بهش داد

که اگر اون تجربه نبود

شاید امروز

موفق نمی شد تا فراموش کنه

که گاهی عشق هم می تونه

همه ی احساسمونو له کنه...

می گفت:

آنچه به المیرا گفتم نمی پذیرفت

و نمی تونست واقعیت ها رو ببینه

او عاشق شده بود.

با اینکه مادر به ازدواج آنها رضایت نداد

معذالک آنها ازدواج می کنند

وزندگی جدیدی آغاز می شود.

من از جریان خواستگاری چیزی نمی گویم

من از قول و قرار هائی که هیچوقت عمل نشد

چیزی نمی گویم

من از بی احترامی فرزند چیزی نمی گویم

اما می گویم

مصیبتی را که از فردای آن زندگی

به آرامی پیش آمد.

یکسال گذشت

المیرا با روحی شکسته و خسته

به نزد مادر باز می گردد

مادر نگران می شود

المیرا می گوید:

می خواهم جدا شوم

و مادر تازه می فهمد چه بر سر دخترش آمده است.

المیرا می گرید

روی دست و پای مادر می افتد

طلب بخشایش می کند

چه سود !

دختری که با هزاران امید و آرزو

به خانه کسی می رود که عاشقانه او را می پرستید

بجای عشق ورزیدن

کتک می خورد

گرسنگی می کشد

تحقیر می شود

و مادرمی شنود و درد می کشد...

بغض گلوشو میفشرد

نمی تونست مطلبش رو بیان کنه

رفتم براش یه لیوان آب آوردم

یه کم آب خورد

عذر خواهی کرد و دوباره ادامه داد.

دختر جوان آنچه داشت بخشید

و به خانه مادری برگشت

طلاق ، این واژه همیشه مغموم

بر قلب دختر ساده دل حک شد.

مادر تلاش می کند تا

جریان زندگی فرزندش عادی شود

او را به خارج می فرستد

و المیرا پس از سختیهای فراوان

المیرائی دیگر می شود

او اکنون در یکی از دانشگاههای کانادا

به عنوان استاد برجسته ایرانی

مشغول تدریس است

و زندگی خوبی دارد

و قریبا شاهد ازدواجش با فردی که

مادر اورا تائید کرده است

خواهند بود.

به همین جهت مادر عازم کاناداست

و تا دو ماه دیگر

المیرا

دوباره عروس می شود

اما این بار

از نوعی دیگر...

 

پدر کوچولو

اصلا چیزائی که می نویسم

دست خودم نیست !

وقتی این نوشته هارو مرور می کنم

انگار کسی دیگه

اونا رو نوشته

باورم نمیشه

اینا حرفای من باشه...

گاهی به خودم میگم

کاش

تو هم مثه خیلی ها

یه احساس معمولی داشتی

تا باورت کنن...

اما از وقتی که یادم میآد

همیشه

همینطوری بودم

درست مثه کسی که

چیزی گم کرده باشه

سرگردون و هاج و واج !

من هیچوقت نتونستم

خودمو عوض کنم

هنوز هم

همون پدر کوچولوهه هستم

فقط یه مقدار

جسمم تحلیل رفته

اما روحم

به سادگی روح کودکیست

که باور دارد

زندگی

یعنی شیرینی

یعنی آب نبات

من با واژه تردید مانوس نیستم

من یقین دارم

خدائی هست که

در قلب منه

و در قلب تو نیز

پس باید دوستت داشته باشم .    

هرگاه احساس کردی

دلت برای کسی تنگ است

مطمئن باش

او نیز دلتنگ توست

مگر اینکه

بی خدا باشد.

مریم...

غرق در کارای روزانه ام بودم

فقط صدای سلامی رو شنیدم و بعد...

همینطور ذل زده بود بهم

و متوجه شدم

ازش عذر خواهی کردم

و نشست...

سالهای دور

یکبار دیگر این صدا را

در جائی دیگر

شنیده بودم

جوان بود و تازه کار

برای استخدام آمده بود

چهره اش به دلم نشست

و وقتی اورا شناختم

به کار مشغول شد

اما امروز صدای او نبود

پرسیدم شما؟

گفت : مریم

از حال پدرش پرسیم

چشماش پر از اشگ شد

متاثر شدم

آنقدر که نتونستم جلوی خودمو بگیرم

گفت : مگه پدرمو میشناسید؟

یه لحظه فکر کردم چی بگم

وقتی اشگمو دید

کنجکاو شده بود

دوباره پرسید:

مگه پدرمو میشناسید؟!

بعد براش گفتم

گفتم بعد از سی و چهار سال

صدای تو

با همان موج صدای پدر

بگوشم رسید

هنگامی که سلام کردی

و من نفهمیدم !

بی تاب شده بود یرای دانستن

وقتی قصه استخدام پدرش رو

از زبان من می شنید

انگار کودکی می بود

که با نوای یه قصه

باید به خواب بره...

اما این کودک نمی خوابید

میگریست !

مریم دختر مردی بود که

در آن سالهای دور

برای شروع زندگیش

به کار  گمارده بودمش

و اکنون

دخترش برای دریافت مستمری

آمده بود

پدر ، آنهارا تنها گذاشته بود.

احساس کردم دلبستگی خاصی پیدا کرده است

وقتی زندگیش را تعریف می کرد

از آنچه به معنای آدمیست

بدم آمده بود.

او در نهایت ظرافت و زیبائی

از زندگی مشترکش

با جوانی نا پخته

که سر انجام پس از هشت ماه

منجر به جدائی شده بود

رنج می برد.

نمی دانستم چه بگویم

نمی دانستم چه باید بکنم

متعجب از بازی سر نوشت

سئوالی که برایم مطرح بود

اینکه چرا من ؟!

قلب من افسرده تر از آنست

که تحمل درد هائی

از این قبیل را داشته باشد

و خدا

از جان من چه می خواهد !

مانده بودم چه کنم !

دستش را گرفتم  و اورا باخود به

اطاق مدیر کانون بردم

مدیر کانون زن مهربانیست که

هم و غممش خدمت به

کسانی مثل این دختر است.

اورا با مدیر کانون تنها گذاشتم

و به اطاقم بر گشتم.

ساعتی بعد

در حالیکه لبخندی بر لب داشت

برای خداحافظی

آمد و گفت:

پدر....

ممنونم !