اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

آرزوی محال

عجیب به این عکس عادت کردم !

اصلا یه دنیائی برام ساخته که نگو!

کدوم عکس ؟!

همین کوچولوهه که این بالاست !

مگه نمی بینیش ؟

یه دفعه که برات گفتم

اسمش مهتابه

این همون مهتابیه که تو از خونه ات بیرونش کردی !!!

شایدم میدونست که دوسش نداری آمد اینجا

اما من خیلی دوسش دارم

باهام حرف میزنه

اونم چه حرفائی !

ما دوتا حرف همدیگرو خوب میفهمیم

برا همینه که اگه چیزی مینویسم

فقط برا اونه نه هیچکی دیگه...

یه روز تنگ غروب

اونو پیداش کردم

داش با ستاره ها حرف می زد

صداش برام آشنا بود

وقتی ترانه پدر رو زمزمه میکرد

همینطور نیگاش میکردمو

اشگم سرازیر شده بود

اول فکر کردم یه پرستوست

ولی وقتی نور مهتاب

اشگه رو صورتشو نشونم داد

تازه فهمیدم اون کیه

اون روز با هم

کنار اون برکه

اشگامون

همدیگرو بغل کردن

و دیگه جدا نشدن

این تنها کسیه که منو زنده نگه داشته

و تو نمیدونی چقده برام عزیزه

او بود که غربت تنهائی منو شکست

و منو به آرزوم رسوند.

آرزوئی که محال بود...