اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

یک حرف

زمزمه امروزم کنار این پنجره

 

این شعر بود.

 

هرگز مرا چنان که منستم

 

            یک آفریده زین همه نشناخت

 

بس درد داشتم که بگویم

 

               اما دلم نگفت و نهان کرد...

 

                                                  نادر نادرپور

 

عیدی

چقدر این بچه مهربونه !

ایام عید که به دیدنم آمده بود

یه دفتر خاطرات خیلی قشنگ

برام آورد

و گفت:

دائی حرفا تو اینجا بنویس !

ازش تشکر کردم

و بهش قول دادم که بنویسم.

قبل ازآغاز سال جدید

عیدی بچه هارو کنار گذاشته بودم

و روی هر پاکتی

اسم گیرنده روهم نوشته بودم.

یکی ازون اسم ها

اسم تو بود...

ونمی دونم چرا پاکت عیدی تو

غریب تر از همه بود.

این پاکت برای من وحی منزل شده بود

با اینکه می دونستم

هرگز به دست تو نمی رسه

ولی دلم طاقت نداشت

که تو باشی و پدر

عیدی تورو فراموش کنه !

دفتر خاطراتو باز کردم

و عیدی تورو

دونه، دونه

گذاشتم لای برگ برگ اون دفتر

روی صفحه اولشم برات این شعر رو نوشتم.

 

ماهی همیشه تشنه ام

در زلال لطف بیکران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو ...

 

پیش خودم فکر کردم

از من دیگه گذشته که خاطره بنویسم

اما اگه تو اونو

با خاطراتت تزئین می کردی

یه روزی

برات خیلی با ارزش می شد.

چه کنم که توی دنیای مجازی

راهی برای رساندن

امانت نیست

فقط میشه گفت یا نوشت

اما هنوز هم

دلم میگه

نگهش دار

صاحب خاطرات ،

همین نزدیکیست

شاید بیآید...

انتظار ۲

بابا جون

تورو خدا دیگه منتظرم نباش

من بیش از طاقتم

انتظار کشیده ام

خسته ام

و شاید تشنه !

زندگی همیشه منو تشنه نگه داشت

تشنه یه جرعه مهری که از ته قلب باشه

اما

مهر آدما

اغلب سرابه

مهرشون گولت می زنه

برای رسیدن به خواسته هاشون

هزار جور

کلک سرهم میکنن ولی

آخرشم خودشون میفتن تو هچل.

دلم می خواد

تنها باشم

برم یه جای دور

جائی که

بشه دوتا آدم پیدا کرد

ولی اینم یه رویاست

مثه بقیه عوالم موجود

گاهی برات مینویسم

همینجا

که فقط بدونی هستم

اما جوابی برات ندارم

اگر روزی ، روزگاری

ازین دیار گذر کردی و پدر را نیافتی

تنها تو بدان

همیشه از انتظار آزرده بود تا

اینکه انتظارش به سر آمد و

رفت...

 

انتظار

هیچی از انتظار بدتر نیست

اگه اونی که منتظرشی

میدونست تو چه حالی داری

هیچوقت

تورو منتظر نمی گذاشت...

 

بارون

دوس داشتم

توی بارونی که شر شر میبارید

قدم بزنم .

اونقده خیس شده بودم

که مجبور شدم یه سایه بون پیدا کنم

و برم زیرش واسم .

راس راسی بارون ،خیلی قشنگه !

جائی که واساده بودم

ایستگاه اتوبوس بود .

یکی دوتا مسافرم بودن .

چاله چوله های خیابونو آب زلالی پر کرده بود .

بارون که میبارید،

تصویر زیبائی از این بارش ،

روی چاله ها نمایون می شد .

ازین صحنه چشم بر نمی داشتم

منو یاد کودکیم می انداخت .

خونه ما یه حوض بزرگ داشت ،

وقتی بارون می آمد

خیلی دوس داشتم این حوض رو نیگا کنم

یه نقش و نگارای عجیبی روی سطح آب حوض می دیدم

حباب های ریزو درشت

میون دایره هائی

که مدام داخل همدیگه می شدن .

ناودونی که آب پشت بوم رو تخلیه می کرد .

درختائی که تشنه بودن و خوب سیراب می شدن .

همه اینارو از پشت پنجره پنج دری

نیگا می کردم

و خدارو می خوندم .

دلم می رفت پیش اون خونه هائی که

سقفشون چیکه می کرد

 وبچه ها

نگرون بودن

امروزم رفته بودم توی اون حال

دلم نمی خواست

ازون حال بیام بیرون.

کاش بجای ایستگاه اتوبوس

پشت همون پنج دری

واساده بودم !

از پشت اون پنجره

دنیا خیلی زیباتر بود ...

 

مادر ۲

تمام این چند روز گذشته

هر بار که آمدم

و چشمم به این شمع روشن افتاد

به یاد کسی افتادم

که همچنان

وجودش چون این شمع

می سوزه و آب میشه

و هیچکس از دل او خبر نداره

دنیای واقعیت ها

دنیای عجیبیه

و برای کسانی که احساسشون

بر عقل و منطق اونا می چربه

بسیار سخت می گذره

چنین کسانی

مثه شیشه تردند

نرم و نازک

با تلنگری

می شکنن ، خرد میشن

شاید برای کسی که

دیگه توی این دنیا نیست

یاد آوری به دنیا آمدنش

زیاد جالب نباشه

اما

اگر بتونیم برای دلخوشی

اونیکه مونده

اونیکه همه زندگیشو

جوونی شو

چه می دونم ، هستی شو داده

فقط برای اینکه ثابت کنه

وفاداری یعنی چه !

یه لحظه کنار درد و دلش بشینیم

و حرفاشو گوش کنیم

مگه چی میشه؟

ما حتی از این هم دریغ می کنیم

خوشبختانه تو هستی

وجود داری

کنارشی

شایدم سنگ صبورشی

اونم تنها دلخوشیش توئی

اگه یه روزی

خدای نکرده

توروهم ازش بگیرن

دیگه هیچی نداره

و ما آدما

چه بی رحمیم

اما

خدائی که چنین سرنوشتی رو براش مقدر کرد

بسیار رحیم و رحمانه

و مادر

اگر از هر کسی هم که نا امید بشه

جائی هست

که بره و درداشو

اونجا بریزه بیرون

یه موقع نذاری غصه بخوره

یه موقع نذاری دلش بشکنه

فکر میکنم جشن واقعی

کنار مادر بودنه

با او خوش بودنه

حرفای دلشو گوش دادنه

و تو

بهترین یادگار عشقش

که می تونی

براش سعید باشی...

تولد

چه گفتگوی شیرینی

پس از مدتها

حلاوت گفتگوی با تو

بار دیگر

دل پدر رو به وجد آورد

چقدر این احساس زیباست

کاش همیشه بود...

خبر زیبای تولد بابا

قبل از اینکه

روز موعود فرا برسه

اشگ پدر رو

هدیه داد به بابا

میدونم که توی مهمونی

عکسشو میزاری یه جائی که

همه ببینن که جاش خالی نیست

اما دلم میخواد

قاب عکسش

دو تا گل رز داشته باشه

این دوتا گل رو

از طرف من بگذار

روزیکه تو در جشن شادی تولدش

سرگرم پذیرائی از

آنهائی هستی که اورو به وجود آوردن

من به مناسبت چهلمین روز ارتحال

کسی مثل سعید

در فضای دیگری از این زندگی

به سر می برم .

اما دلم پیش تو خواهد بود

مخصوصا زمانی که

به نور شمع  خیره شده ای

و دلت نمی آید آنرا خاموش کنی...