اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

سفر

معمولا

اوقات بیکاریمو

صرف خوندن مطالب ادبی میکنم

انچه که منو به وجد میآره

احساس نویسنده مطلبه

نویسنده منو با خودش میکشونه توی

دنیای احساسش

گاه این احساس چنان ظریفه

که توش غرق می شم

و نمی فهمم در دورو برم چه می گذره

امروز بعد از آمدن تو

این شعر از مریم رو زمزمه می کردم

 

نگات قشنگه ولیکن

یه کم عجیب و مبهمه

من از کجا شروع کنم

دوست دارم یه عالمه

 

منو گذاشتی و بازم

یه بار دیگه رفتی سفر

نمی دونم شاید سفر

برای دردات مرهمه

 

تا وقتی اینجا بمونی

یه حالت عجیبیه

من چه جوری برات بگم

بارون قشنگ و نم نمه

 

هوای رفتن که کنی

واسه تو فرقی نداره

اما به جون اون چشات

مرگ گلای مریمه

 

آخرشم دق می کنم

تا منو دوس داشته باشی

مردن که از عاشقیه

یک دفه نیست

که کم کمه

 

دیدی گلا شب که میشه

اشکاشونو رو میکنن

یادت باشه چشم منم

همیشه غرق شبنمه

 

چشمای روشنت یه کم

کاشکی هوای منو داشت

تنها توقعم فقط

یه بار جواب ناممه...

به خاطر تو...

ای

توئی که همیشه

یار همراه پدر بودی

ای

بهترین احساس

و مونس غم های من

تنها

تو دانستی

پدر کیست

و من برای تو نوشتم

برای تو خواستم

و برای تو میمیرم

همیشه

عشق پدر

فقط رسیدن تو

به کمال مطلوب بوده است

و تو

به آنچه خدا بخواهد

میرسی

آنها که قلبی پاک چون تو داشتند

رسیدند

پس نگران چیستی ؟

من ، پدر به خاطر تو

تا روزی دیگر

نخواهم نوشت

تا آسوده تر بیندیشی

و بعد

دوباره به نام تو مینویسم

که هدیه خداوندی...

باور

چه سکوت وحشتناکیه !

گاهی پیش میآد

که آدم دلش نمی خواد

با هیچ کس

حرف بزنه !

اما این کاغذ وقلم

دس از سرت بر نمی دارن

مدام وسوسه میشی

حرفاتو با اونا

در میون بذاری

درسته ! آخرشم پاره شون می کنی

میریزی دور

ولی حرفتو که زدی !

بعد آرومتر میشی...

شایدم بگی

گور بابای همه چی ،

ولش !!

اغلب اوقاتم اینگونه سپری میشه

بارها تصمیم گرفتم

وابستگی احساساتمو مهار کنم

اما

این دل لامصب

نمی دونم بچه کدوم قلبی بوده

مال کدوم دیار

که اینقده حساسه

و زود باور...

آخه یکی نیست بهم بگه

بابا

بعد از اینهمه خوش باوری

بسه دیگه

دنیای زمان تو

همینه !

توی همین فکرا بودم که

اون ستاره کوچولوهه

سوسو زنان

رسید

یه نامه دسش بود

انداخت رو میزم و رفت

اولش میترسیدم نامه رو باز کنم

ولی وسوسه بالاخره کار خودشو کرد

نوشته بود:

پدر ! خیلی مهربونی ، دوستت دارم ...

از ترسم زودی قائمش کردم

آخه فکر کردم

این یکی دیگه راسه...

 

فریاد

می شنوی ؟

کسی تو را می خواند

کسی تورا فریاد می زند

این ترانه

چه آشناست

ومبهم !

صدایش گنگ است

می پیچد ، بی هنگام

امروز، تورا دیدم ! نیآمدی

دیروز هم

وفردا نیز نمیآئی

به ستاره ات سپردم

پیامم را در سکوت نیمه شب

و آرام

کنار سجاده فراموشی هایت بگذارد

شاید هنگام نماز عشق ،

یک لحظه

یادت بیآید که

کسی هم تورا صدا می کند

و بشنوی

فریاد را

از برهوت بی تابی ها.

دارد دیر می شود

بچه ها منتظرن

باید بروم...

مادر۳

خسته و مونده

از باریکه خاطرات می گذشتم

یاد مادر افتادم

راستی !؟

حالش خوبه؟

چه می کنه؟

هیچ شده گاهی برات ازدلش بگه؟

هیچ شده یواشکی مراقبش باشی

ببینی اشگشو کجا قائم میکنه؟

میدونی ؟!

این سالها که داری رشد میکنی

بخصوص در این مقطع

یه سالهائیست

که مادر

اغلب ملتهب و نگرانه !

اونم به خاطر تو

باز اگر بابا بود این التهاب کمتر بود

اینجاست که میگم

چقدر مراقبشی

بیشتر باهاش حرف بزن

بذار

دلشوره هاش کمتر شه

نگرانی هاشو

تا جائی که ممکنه

کمتر کن

مادرا

صادق ترین عاشقای روی زمینن

هیچ کجای این پهنه گیتی

نمیتونی

دوستی مثه مادر بیآبی

و تو اینو از من بهتر میدونی

من هنوز هم

به هنگام دلتنگی

میرم پیش مادر

اونجا یه جای آرومیه

وقتی حرفامو باهاش می زنم

مثه یه کبوتر

سبک میشم و پرواز می کنم

کاش پیشم بود

او سالهاست

منو تنها گذاشته

خوش به حالت که مادر کنارته

راستش

گاهی به تو

حسودیم میشه !

اشگام اینو بهم میگن

دس بردارم نیستن...

طرح یادی از تو...

تو مثه یه اتفاقی

               که می خواد یه روز بیفته

مثه اون شعر تری که

                  هیچ کسی هنوز نگفته

مثه قاب عکس زردی

                  که نشسته روی دیوار

مثه اشکائی که آروم

                 می چکن رو سیم گیتار

دس تو حسیه مثل

                      چیدن سیبای قرمز

مثه سینه ریزی که روش

                می نویسن بی تو هرگز

مثه ذوق یه کویری

                    بعد یه دعای بارون

مثه نقش فال قهوه

                توی کوچه های فنجون

مثه بیشتر بهارا

                 دوباره من از تو دورم

بیا و نذار بریزه

                   آخرین برگ غرورم

 

مریم حیدرزاده

نقش حرف

گاهی که نمی تونم حرف دلمو بگم

میرم سراغ نقاشی

حرفمو نقاشی می کنم

خوندن نقاشی مثه یه نوشته راحت نیست

فقط کسانی می تونن اونو بخونن که

یا خودشون نقاش باشن

ویا

حس نقش

براشون قابل درک باشه...

نقشی که

در نوشته قبلی بود

یکی از حرفای منه .

حرفی که هرگز نتونستم بگم !