اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

دیدی بالاخره بهت رسید!

چقدر امروز از سعید تشکر کردم

میدونسم که هرچی باشه خب... بابای توئه دیگه

ما فکر می کنیم که اونائیکه دیگه نیسن ارتباط شونم باهامون قطع میشه !

اما اصلا اینطور نیست

همین خواب هائی که می بینیم نوعی ارتباطه

همین امانتداری سعید نوعی ارتباطه

دیدی کجای جیبش برات گذاشته بودم؟

فقطم تو میتونسی اونو برداری

وقتی پیامت رو دیدم قلبم لرزید

برای سعید دعا کردم

و برای تو نیز خیلی...

حالا دیگه خیالم راحته که دعا باهاته

دیگه فکر نمی کنم استرسی داشته باشی

دو تا دعای عظیم همراته

و ان یکاد و شرف شمس

خط اتصال معنوی من و تو همون زنجیریست که دعا بهشه

من فکر می کنم بهترین هدیه  رو به تو دادم

و تو کم کم معجزه اونو درک خواهی کرد

فقط به خدا توکل کن تا همیشه موفق باشی

زنجیرو دعائی که پیش خودمه نمونه دوم همون زنجیر و دعائیست که

پیش توئه

من و تو حالا یک وجه مشترک داریم

من هر وقت بخوام تورو دعا کنم اول به این وجه اشتراک نگاه می کنم

تو هم همین کارو بکن

چیزی که پیش تو و منه ریسمانیست که به این وسیله بدامان خدا چنگ می زنیم

ما خوشبخت ترین پدرو فرزند دنیائیم

ما بهم زنجیر شدیم و هیچکس نمی تواند آنرا پاره کند مگر خودمان

بابا...

دلم می خواد فریاد بزنم و بگم تورو خیلی دوس دارم

اما نمیدونم صدام بهت میرسه یا نه

اگر این صدا به تو رسید حتما نگاهی به اون قاب دعا بینداز

و برای پدر هم دعا کن

دیوونه

دیدی میگم وقتی میآم خونه اول دنبال تو می گردم

اصلا ترک عادت موجب مرضه

اونم چه مرضی

ما که دیگه مریضی مون لاعلاجه

خب کار از این حرفا گذشته

دله دیگه...فکر می کنه فقط تو توی دنیا وجود داری

راسی شم که برای من این عاطفه یک حقیقت محض شده

چقدر خوشحال می شم که میبینم اولویت زندگیت تعلیم و تعلم شده

ازخدا بخاطر تحولی که در تو بوجود آورده سپاس گزارم

و امیدوارم این عنایت الهی شامل حال تمام همسن و سالهای تو هم بشه

توی راه که می آمدم خونه ، داشتم فکر می کردم اگه امشبم نباشی

اونوقت من برای کی بنویسم

اما تا دیدم بلبل مست سحر، چه چه مستانه زده

            دل به اودادم ودیدم  دو سه پیمانه زده

این شعر های فی البداهه پدر هم معنای خاص خودشونو دارن

فکر می کنم تو خوب میفهمی چی میگم

تازه اگه هم چشم شیطون کور نتونسی بفهمی زیاد مهم نیس وقتی

شصت ساله شدی بچه هات برات معنا خواهند کرد

حالا بگم از ماجرای امروز

هیچکس توی اداره نبود

ساعت 2 بعداز ظهره

سخت متمرکز کارهام بودم

یه هو دیدم یک هیکل قلمبه جلوی در اتاقم ظاهر شد

با هزار من عسل هم نمی شد بخوریش

یه دسته اوراق هم دستش بود

اگه گفتی کی بود؟

نمیگم تا دلت بسوزه !

یعنی اگه بگم که دلت نمی سوزه ، بیشتر فکر می کنم هول کنی !

نه آقا جن کدومه !

بگو مادر فولاد زره دیو !!!

خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه !

آخه چی بگم ، صدرحمت به دیوونه ها

از شدت تنفر چهره اش کبود شده بود

راستش ترسیده بودم

آخه اگه خدای نکرده یه بلائی سرم میآورد کی بدادم می رسید؟

دلمونم که به تو خوش کردیم ولی تا تو بخوای به داد پدر برسی اون خانومه

بدون هفتا شیکم منو زائونده بود

القصه...از چرت و پرتاش هیچی نفهمیدم

فقط همینقدر حالیم شد که بیچاره دیوونه است

سه ربع تموم وقت منو گرفت

دیدم فایده نداره واقعا قاط زده

به هر شکلی بود اونو راهی کردم و درو بستم

این همون خانم مدیر ادارمون بود

تلفن و برداشتم و با نایب رئیس ادارمون حرف زدم

بهش گفتم بابا من دیگه تامین جانی ندارم و از فردا نمیآم اداره

اونام که میدونن اگه نباشم مردم میریزن و اون اداره رو به آتیش می کشن

خلاصه... یه عالمه قربون صدقه ام رفت تا من آرومتر شدم

بابا...تو باور نمیکنی

بخدا این خانومه دیوونه شده

منم خب از دیوونه ها می ترسم خب

تو هم که اینقده ازم دوری که نمیدونم چیکار کنم

باز لااقل اگه اینجا بودی میدوئیدم پشتت پناه می گرفتم

اونوقت یواشکی از اون پشت مثه بچه یتیما سرمو کج می کردم ببینم کی می خواد

منو بخوره !

راسی شم که اگه اون بخواد منو بخوره تو چیکار میکنی؟

خودم میدونم...

حتما بهش میگی نوش جونت...!

و اینو بحساب طرفداری از حقوق زنان میذاری !!!

خدا از سر تقصیرات همه تون بگذره

ایشالا تو همیشه سلامت باشی

حالا مارو اگه خوردن یا بردنم زیاد مهم نیس

قربون اون خنده هات بشم باور کن که این قصه راست بود...

رساله

بمیرم برات...

حتما فکر کردی پدر یه جا گم شده که دیر کرده !

یعنی واقعا دلت شور افتاده بود؟

نه بابا ... اینا خیالات یک پدره !!

تو هم بخودت نگیر

این معرکه بازی های زیادی داره

خب ...تو میدونی که وقتی برسم خونه حتما باید دنبال تو بگردم

حالا کجای این خونه خودتو مخفی کردی خدا عالمه...

اما واقعا امروز نعشم رسید بخونه

فقط تونسم یه آبی به صورتم بزنم...اما دیگه چیزی نفهمیدم

تا همین چند لحظه پیش بیهوش بیهوش بودم

اما وقتی بلند شدم یکراست اومدم اینجا

هرچی هم گشتم اثری از تو نبود !!

یادمه ، ما وقتی بچه بودیم توی بازی قائم موشک همیشه پشت اونیکه چشم میذاشت

قائم می شدم

اونم جفنگیات خودشو می خوند و تا بر می گشت

من مثه برق و باد دستمو میذاشتم روی دیوار و میگفتم:

سوک سوک !!!

بنابراین هیچوقت مجبور نمی شدم که گرگ بشم

همیشه بره و رام بودم و همین باعث شد گرگ های زیادی در مسیر زندگیم

قرار بگیرن

باور کن راست میگم...

حالا توی این بازی سرنوشت من و تو گرگی نیست

یه پدره با دخترش

پدره باید همیشه چشمشو هم بذاره تا دخترش یه جا قائم بشه

تازه بیچاره پدره مگه میتونه او دختر لجبازشو گیر بیاره؟

هیهات من الذله...

بگذریم...

این روزا از نظر روحی وضع مناسبی ندارم

محیط کارمون آروم نیست و من شاهد نا مدیریتی هستم

ریشه این نا آرامی هم همون خانم مدیر ادارمونه

البته به من کاری نداره ولی با بچه های دیگه نامهربون شده

باید تز پایان دوره زندگیمو در این دانشگاه رساله کنم

چندی پیش مقاله ای نوشتم که در ارتباط با مدیریت ادارمون بود

قرار بود این مقاله در مجله سازمان ما منتشر بشه

بعد از حضرت حافظ استمداد نمودم که منتشر کنم یا نه...

تفالی نیکو آمد

تنها دو بیت اونو اینجا میذارم که بخونی...

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق نگهدار که من میروم الله و معک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بر او یک دو قدم دور ترک

همین باعث شد که اونو برای نشریه نفرستم

اگر اون مقاله چاپ می شد، سازمان ما قطعا از هم می پاشید

ولی یه کار دیگه کردم

اومدم پیش اون خانوم و یه مقدار حرف زدیم

و بعد مقاله رو بهش نشون دادم و تفال رو هم یادآور شدم

در حین اینکه مقاله رو می خوند ، دیدم داره گریه می کنه

تقریبا اثر مقاله رو در چهره او بعنوان یک خواننده ارزیابی کردم

و خوشحال شدم که منتشرش نکردم

خدا کنه بخودش بیآد و رفتارشو با این بچه ها تغییر بده

حالا منتظر پیامدهای بعدی رفتار او هستم

اگر نتونه خودشو اصلاح کنه حتما مقاله رو منتشر می کنم

فعلا همه در بهت بسر می برن

دعا کن روزگار ما از هم نپاشه

که اگر این اتفاق بیفته ، زمانی خواهد بود که رساله این دوران پایان می پذیره...

اتاق من...

بابا...

خب چی بگم ...دوس دارم اول که میام خونه ، تورو صدا کنم

میدونم که منتظری

میدونم که تو هم مثه من چرا های زیادی برات مطرحه

امروز اصلا نمی تونسم با کسی حرف بزنم

همه اش تو خودم بودم

بی حس و حال

فقط دلم می خواس تنها باشم

خیلیه که بهت اینقده وابسته شدم

قصه این وابستگی یه قصه معمولی نیس

حکایتیست نا گفته که حتی مادرها و مادر بزرگ ها هم از اون بی اطلاعند

همه اش فکر می کنم نکنه یه تیکه از وجودم باشی که ازم جدات کرده باشن !

آخه شنیدی که میگن بنی آدم اعضای یک پیکرند

اگه حقیقت داشته باشه که داره دلیل این وابستگی اینه که تورو هم از من جدا کرده اند

من نمیدونم توی ذرات وجود تو چه نمونه ای از سلول های خلقتت هست که ذرات وجود من

بی تابانه بدنبال اونا میگرده

نمی تونم دلشوره هامو برای تو توضیح بدم

نمی تونم دلواپست نباشم

نمی تونم باور کنم که فقط امواجه که تورو به من وصل می کنه

بابا...

تو تنها دلخوشیه کسی شدی که دوروبرش پره از آدمائیه که براش غریبه هستند

این به اون معنا نیست که بچه هامو دوس نداشته باشم

اما تو خیلی برام آشنائی

تو خیلی برام عزیزی

تو با اون قیافه فسقلی ات!

کاش می تونسم صحنه ای که هرروز در مقابلم خودنمائی می کنه رواینجا

میذاشتم تا ببینی من و محیط کارم چه شکلیه

همیشه فکر می کنم یک روزی ممکنه اشتیاق تورو بکشونه تهرون و

سرزده وارد اتاقم بشی و من بدون اینکه تورو بشناسم یه هو بگم

شیما...اینجا چیکار میکنی؟

اتاق کار من زیاد برای تو غریبه نخواهد بود چون تو اونجا چهره آشنا

 و همیشگی باباتو میبینی که کنار تو و در مقابلم یاد آور مسئولیتیست که

بعهده گرفته ام

اتاق من با همه اتاقها فرق داره

معلوم نیست اداره ست ، معبده ، نمایشگاهه ، زیارتگاهه...هیچی معلوم نیس

و هرکی بگونه ای برداشت می کنه

برای همین کسانی که با من کاری دارن در این اتاق احساس آرامش می کنن.

تصمیم نداشتم اینارو بنویسم اما نمیدونم چگونه به اینجا رسیدم

خدا کنه فردا حرفای قشنگتری برات داشته باشم

بابا...تورو خیلی دوس دارم و دلم برات تنگ میشه

مواظب سلامتیت باش

از زیر درساتم در نرو چون من میفهمم که بازیگوشی میکنی...

فس فسو...

من اون یادگاری رو گذاشتم پیش کسی که از او مطمئن تر سراغ نداشتم...

هنوزم ایمان دارم که اوامانتدار خوبیست

وقتی گفتی نیست نمیدونی چه حالی شدم

ما دعوت داشتیم

منم توی اون جماعت بودم

مجبور می شدم بیآم بیرون و جوابتو بنویسم

جواب دادن توی اون مجلس هم خیلی سخت بود

یه عالمه زنگ زدم

اما جواب نمیدادی

پیش خودم گفتم که حتما مشگلی سر راهت هست که جواب نمیدی

به هر جهت نگرانت بودم تا...

تا اینکه صدای قشنگت رو شنیدم

خب من گفتگوی پدر و فرزند رو خیلی دوس دارم

اصلا همه عشقم به همین نجواهاست

خب یه مقدار بخاطر استرسی که داشتی امکان پیدا کردنشو نداشتی

دوم هم اینکه جاشو نمیدونسی

سوم هم اینکه نمیدونسی چیه

حالا این معادله سه مجهولی رو حتی فیثاغوره هم نمیتونه حل کنه

چه برسه به تو که ...شل مندلم هستی

نه بابا جون هیچم شل نیسی و خیلی هم سفتی

تازه پدرشو در میآرم کسی بخواد به تو ...اونم به تو بگه بالا چشات ابروئه !

مگه شهر هرته...

حالا یه آدرس صحیح تر میدم

اونجا وقتی مقابل عکس میایستی دوتا گلدونه

گلدون سمت چپی رو که نگاه کنی درازای اون از بالا به پائینه، در قسمت پائین

اگه با یه چوبی ، چیزی خاک های کناره گلدون رو کنار بزنی یه قوطی کوچک کاچوئی

بنفش رنگ پیدا میشه

ممکنه اون قوطی رنگ خاک بخودش گرفته باشه

یا اینکه چون روی گلدون آب میریزن گلی شده باشه

با یه کم دقت میتونی اونو پیدا کنی

مهم اینه که تو بدونی کجای گلدونه

منم که برات گفتم قسمت پائین گلدونه

لای شاخ و برگای همون قسمتم نیگا کن

من مطمئنم سعید اونو برات نگه داشته منتهاش باید با فراغ بال بگردی تا

پیداش کنی

اون مال توئه و برای منم خیلی عزیزه

فرض محال اگه پیدا نشد این دفعه برات ازون بهترشو سفارش میدم

تازه لنگه اون الان پیش خودمه

اما اونیکه اونجا گذاشتم برای تو یه حس دیگه ای داره

اینقده هم فس فس نکن وقتی کسی مثه پدر برات سوغاتی میزاره یه جا

زودی برو برش دار

چون ممکنه از تو زرنگترم وجود داشته باشه و تو

سرت بی کلاه بمونه...

من و نیمه های شب

دیشب ، ازون شبای ناب بود

ساعت 11 بود که راه افتادم...

دوس داشتم آروم رانندگی کنم

دعای کمیل هم تنها همراهی بود که منو تا مقصد م تنها نذاشت

مثه همیشه  گوشه دنجی در حرم پیدا شد و منم اونجا میخکوب شدم

قم خیلی شلوغ بود

دو ساعتی ناله زدم و آروم شدم

دلم نمی خواست از حرم بیآم بیرون

همونجا که نشسته بودم از دور ضریح حضرت معصومه رو نیگا می کردم

یاد خواب سه چهار روز پیش افتادم

یه احساس خوبی داشتم

خب مشگلات زیاده و هرکی بگونه ای دعا می کنه

اما من هیچ مشگلی رو مطرح نکردم

حرفی هم نمی زدم فقط به حرم خیره شده بودم

در این نگاه تنها کسی که حضور داشت تو بودی

من با زبان بی زبانی فقط تورو مطرح کردم

ازشون خواسم که تو بتونی به شخصیت مطلوبت برسی

ازشون خواسم که درکت از زندگی درک والائی باشه

ازشون خواسم که نگذارن هیچوقت تحقیر بشی

ازشون خواسم قدرتی به تو بدن که بتونی خوب فکر کنی،

خوب تصمیم بگیری

ازشون خواسم که  غرور بی جا رو از تو بگیرن و تو مغرور به بی غروری بشی

ازشون خواسم زندگیت بی دغدغه باشه ، سلامت فکری داشته باشی

ازشون خواسم که آبرومندانه نیازهای طبیعی تورو برآورده کنن

ازشون خواسم اونیکه قراره همیشه همراهت باشه لیاقت عشق تورو داشته باشه

ازشون خواسم که تو در همه آزمونهات قبول بشی

نمیدونم...یعنی این همه درخواست اجابت می شه؟

آره ...حتما به اجابت میرسه اگه خودت بخوای

سحر بود که برگشتم

خسته ی راه اما امیدوار

الانه که بیدار شدم دیدم اذان ظهر رو میگن

و تو نوشته بودی

پدر... یک خبر خوب !

معرکه

همه  دلخوشیم همین چند کلامیست که فعلا بین ما برقراره...

خودمم باور نمی کنم که قصه زنده بودنم متصل به احساس جوونی بشه که

در اوج شور و هستی غرقه و دنیای عاشقانه خودشو دنبال می کنه

هیچکس نمیتونه مانع از این بشه که توو دنیای خیالی پاکت رو تغییر بده

همه ابنای بشر دوران زندگی خودشونو در مقاطع مختلف به صورت طبیعی

مانند تو می گذرونن

فکر نکن فقط توئی که اینگونه بوده ای

کنار تو کسیست که میتونه بهت بگه عشق چیه

دنیای خیالی ما با واقعیت ها بسیار متفاوته و بشر همواره بین این دونحوه

 زندگی سرگردون بوده

گاهی عشق چنان اسیرمون می کنه که حاضریم ارزش شخصیتی خودمونو بشکنیم

و بعد فکر می کنیم شکستن این شخصیت فداکاری در راه عشقه

منشا همه ماجرا هم همون خیالیست که در عالم عشق پدید میآد و بسیار پاک و گرانبهاست

عاشق جز صفا و یکرنگی واژه ای نمی شناسه اما واقعیت مخفیست

به همین خاطره که دوران تخیلات عشقی شیرین بنظر میرسه و از دست دادنش سخته

عبور ما از مسیر تجربه ها به ما گوشزد خواهد  کرد که چگونه لحظه های ناب جوانی مان را

مصروف خیال و رویا نمودیم وخاطره ها گواه این مطلبست

من طی مدتی که تو برایم آشنا شدی ناظر تحولات فکری و احساس تو بوده ام

وتغییرات  و تحولات طبیعی تو یاد آور زندگی گذشته خودم بوده است

به قول تو باید تجربه آموخت ، باید درگیر شد ، باید لطمه بخوریم تا قدر سلامت را بدانیم

زندگی مثل همون لحظه هائیست که توی سینما نشستی و داری فیلم میبینی

گاهی خندان و زمانی گریان

هردو احساس زندگیست و تو نمیتونی تغییرش بدی

برای ما زندگی تو پرده سینماست و ما تماشاچی آن

ما می توانیم از آنچه میبینیم تنها یا خندان باشیم و یا گریان

در همین زمانست که برای آرامش تو دست به دامن خدا و پیغمبرش می شویم

چون کاری بیش از این از ما بر نمیآید

و اینجاست که کارگردان اصلی فیلم گاهی دعا را استجابت می کند و فیلم با سرانجامی خوش

پایان می پذیرد

امیدوارم در این معرکه برنده باشی نه بازنده...