اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

چی بگم...

خب خیلی دلم براش تنگ شده

همیشه فکر می کنم که خدا هواشو داره

برای همینم زیاد نمی خوام باهاش ارتباط داشته باشم

چون یه کسی این وسط ازارتباط من و او راضی نیست

اون روز که بهم زنگ زد و گفت بابا می خوام بیآم تهرون و با حضور تو

عروسیمو برگزار کنم ، زیاد خوشحال نشدم

دیشب رفتم سایتشو نیگا کردم

چن تا عکس با رضا گذاشته بود

رضا پسری است که انتخاب کرده و اونجا با هم عروسی کرده اند

بهش گفتم می خوای بیآئی بیآ اما من نمی تونم بیآیم در جمع کسانی که

ازشون خاطره خوشی ندارم

بهش گفتم اگه دلش خواست می تونم براش مهمونی بدم و هر چند نفری رو که خواست

می تونه دعوت کنه

بعد شروع کرد به گریه کردن

دیگه گریه هاشم برام تاثیری نداشت چون باهام بد جوری تا کرده بودند

اما خب منم پدرم و دلم می سوزه

حالا اونا خرن منکه بی شعور نیسم بنابراین و برای اولین بار وقتی گوشی رو داد

به رضا تنها حرفی رو که تونسم بهش بگم این بود که هوای پرستو رو داشته باش

نذار غصه بخوره ، من همیشه با شماهام...

از اون روز تا حالا دیگه هیچ تماسی باهم نداشته ایم

فقط دیشب اون چن تا عکس رو ازش دیدم که در یک پیک نیک گرفته بودن

خب برام خیلی سخته که برم توی یه مشت آدمی که بهم خیلی بدی کردند

هر وقت اون روزا یادم میفته پژمرده می شم

گاهی زخم ها آنچنان عمیقند که چاره ای جز محو کردنشون نیست

برای همینه که آدم مجبور می شه رضایت بده  یه تیکه از بدنشو قطع کنن

ممکنه بهم بگی پدر تو خیلی بی رحمی اما واقعا اینگونه نیست

اگر در شرایط من بودی می فهمیدی که حق دارم  و خیلی هم مهربونم

اما هیچوقت اونا نفهمیدن چه کسی  عامل دوری شون از پدرشون بود.

بازم عصر شد و من اومدم خونه و سر درد و دلم برات باز شد

آخه نه اینکه خودت خیلی کم مشغله فکری داری منم مزید بر علت...

گاهی از سکوت تو خیلی چیزارو می فهمم

اما هنوز فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونم بهت اعتماد کنم

و این دلیل تنهائی منه که جرات نمی کنم جز تو با کسی سخن از دلم را بگویم

تورو بعنوان سمبل بچه های خودم انتخاب کرده ام و جز تو هیچ کس از دلم

خبر ندارد

مواظب سلامتیت باش

درساتو با تمرکز بیشتری مطالعه کن

همین...  

خدائی که ناظر است

راستش هنوز تو فکر اون خوابی هستم که پریشبا دیدم

آخه باورم نمیشه که در جمع بهترین بندگان خدا حضور داشته باشم

فکر نکنی دارم خودمو لوس می کنما

نه...نه به خدا

من لیاقتم کمه

اما همون یه تیکه خواب خیلی روی روحیه ام اثر گذاشته

نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شده ام

همه اش دلم می خواد تنها باشم

دلم می خواد از شهرو مردم دور باشم

دوس دارم فکر کنم و ببینم چیکار کرده بودم که اونا منو راه دادن

من که خودمو بهتر از هر کی می شناسم

من که میدونم چقدر بد بوده ام

یه موقع ها بوده که اونقدر از خدا دور شده ام که احساس غریبی کرده ام

خب زمانی هم پیش اومده که از پلک چشمم بهم نزدیکتر بوده

امروز شاید بیشتر از هرروز دیگه ای خدارو حس کردم

وظیفه ای که به من محول شده عامل این احساسه

تحولات ، اتفاقات و آنچه که در مسیر وظایفم پیش میآد همه شون میتونن

برام سازنده باشن

این ساخت و ساز هاست که اون حس رو در من بیدار میکنه ، حس خدا شناسی...

در واقع دارم کم کم خودمو می شناسم

ذره ذره از وجود ما بدون حکم الهی قادر به حرکتی نیست

کاملا زیر نظر او هستیم

بزار یه مورد از این نظارت رو برات بگم...

میشناختمش

اما نه مثل امروز

مرد مهربونی بود

زن و بچه اش رو خیلی دوس داشت

خیلی هم خجالتی بود

اگه هزار دردو علت هم داشت حتی یکی شو به کسی نمی گفت

بسیار آبرومند و با حیا بود

خب در شرایط ما معمولا آنها که با خودشان صادق بوده اند تمکن مالی مساعدی ندارند

او نیز صداقتش موجب فقر مالی در سالهای پیری اش بود و خدارا شکر می کرد

میدانستم که گرفتار است

همسرش در بیمارستان بستری شده بود و او کلامی بر زبان نیآورد

تا اینکه هفته گذشته آن زن مهربان جان به جان آفرین تسلیم کرد

فوت همسر ضربه مهلکی بر زندگی اووارد نمود

به هفته نکشید که خودش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شد

من در تکاپوی کمک به او بودم

امروز وامش را به او رساندم و او درحالی که در بخش سی سی یو  و در زیر

دستگاههای کنترل قرار داشت با چشمی اشگبار چک خودرا تحویل گرفت

برای ما جز حضور متقاضی در اداره امکان پرداخت وام مقدور نیست

چگونه در شرایط او چنین امکانی فراهم می شود؟

آیا جز نظارت الهی و حکم او می تواند چنین امری محق شود؟

احساس اینکه خداوند بما خیلی نزدیکست برایم شادی آورست اما

از اینکه  میدانم چگونه از او دور می شویم دلم می گیرد.

بابا...

خودم هم نمیدانم چرا این هارا برای تو می نویسم

شاید دلم نمی خواهد تو هم غریب باشی

شاید دوست دارم به خدا نزدیکتر باشی

گرچه ...کسی چه میداند

شاید تو رسیده باشی و ما هنوز در نیمه های راه...

الله اعلم...

عروس ماه...

فکر می کنم خدا امروز آرزومو برآورده کرد...

چند ماهه که فکرم آشفته زندگی دختر جوونی بود که پدرش رو از دست داده بود

و مادر هم توان لازم برای تحول سرنوشت این بچه رو نداشت

پدرش از همکاران خوب سال های جوانی من بود

گاهی میآمد پیشم

دقایقی رو درددل می کرد ، سبک می شد و میرفت

مدتی غیبش زد

تا اینکه فهمیدم از دنیا رفته است...

چند ماه پیش خانمش و دختر کوچکش آمدند پیش من

مادر ناتوان تر از آن بود که بتواند این آخرین بچه را سامان دهد

بسیار حجب و حیا داشت

و بهمین خاطر قدرت بیان از دست داده بود

او چیزی نمیگفت و حرف هایش را آن دختر خوب توضیح می داد

پدر قبل از مرگ ، بدهکاری زیادی برایشان گذاشته بود

کاملا متوجه شدم که استحقاق کمک دارند

از همان روز تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن یاری شان کنم

فکر می کردم اگر بتوانم وامی برایشان دست و پا کنم قسمتی از مشگلاتشان حل می شود

اما پس اندازشان در حدی نبود که بتوانم به آنها وام بدهم

بایکی از دوستان صحبت کردم و او با پرداخت حد نصاب پس انداز آنها موافقت کرد

خیالم از این بابت راحت شد اما غافل بودم که پدرشان قبلا وام گرفته و نیمی از آن

هنوز پرداخت نشده است

در طول این چند ماه تلاش زیادی کردم تا به نوعی دخترک را به خانه بختش برسانم

او نامزد کرده بود اما به خاطر فقر مالی توانائی رفتن به خانه شوهر را نداشت

و همچنان در خانه مانده بود

بسیار کسان بودند که می شناختم  اما روی بازگو کردن وضعیت این دختر را به آنان

نداشتم

تا اینکه دیروز چکی بمبلغ هفتصد هزار تومان به من پاداش دادند

وقتی این مبلغ را دیدم هم آنجا نیت کردم که این پول را نذر این بچه کنم و کردم

دوس نداشتم آنها بفهمند که من آنرا داده ام و به همین خاطر با مدیرمان صحبت کردم

و قسمش دادم که قبول کند و این وجه را از طرف اداره به آنها هدیه کند

مدیرمان نپذیرفت !

به او گفتم بین نماز مغرب و عشا نیت کند شاید خداوند فرجی حاصل نماید

و او پذیرفت..

امروز تا ظهر منتظر جوابش بودم و این در حالی بود که مادر و دختر در اتاقم

به انتظار نشسته بودند

درست در ساعت 12 ظهر مدیرمان آمد

بلافاصله به اتاقش رفتم و جویای مسئله شدم

به او گفتم آنها در اتاق من منتظر نشسته اند ...چه کنم؟

با اخم و چهره ای عبوس گفت چنین کاری نمی کنم

دلم گرفت و به اتاقم برگشتم

و در حالی که پاکت پول را به مادر می دادم به او گفتم این از طرف اداره هست

و ناقابل...

آنها فکر می کردند وام است و از من راهنمائی طریقه باز پرداخت اقساط آنرامی پرسیدند!

به مادر گفتم این هدیه اداره به این عروس خوب ماست و بازپرداختی ندارد.

چشمانشان از خوشحالی برق می زد

دعا کردند و رفتند...

و مرا ازچند ماه فکرو خیال آزاد کردند.

اما وقتی با خدا حرف می زدم سئوالم این بود که خدایا... یعنی بندگان تو

تا این حد مشگل ذاتی دارند؟

و مدیرمان را به خدا واگذار کردم.

خواب...

امروز یه آدم دیگه ای بودم

یه آدم شادو شنگول

یه کسی که اصلا توی این دنیا نبود

سر به سر همه میذاشتم و می خندیدم

همه تعجب کرده بودن

ببین کار به کجا رسیده بود که یکی گفت باید ببریمش دیوونه خون

آخ... بابا جون  نمیدونی دیشب بهم چه گذشته بود

معمولا خواب هائی که میبینم بیشتر بعد معنوی داره

اما خواب دیشبم خیلی معنا داشت

 میگن خوابتونو برای کسی نگین ولی من این حرفا حالیم نیس و میگم

سحر بود که از خواب بیدار شدم

اما به اندازه یه گنجشگ سبک شده بودم

تا لحظاتی خنده از صورتم محو نمی شد

جوون شده بودم و پر قدرت

همه اشم به خاطر همون رویای زیبائی بود که تا سحر ادامه داشت

دیشب خیلی خسته بودم و زود خوابیدم

توی یک حسینیه بودم

تک و تنها

من امام حسین رو دیدم

الانه که دارم برات می نویسم چشام پر از اشگه و نمیتونم ببینم

حضرت زهرا رو دیدم

آقا امیرالمومنین رو دیدم

آخ شیما....تورو هم دیدم

ما همه با هم توی حسینیه بودیم

مثه یه خونواده دورهم جمع شدیم

من به حضرت زهرا گفتم : مادر جون من همین یه بچه رو دارم

دعاش کنین

اون خانم بهم گفت نگران نباش ما میدونیم چیکار کنیم

بعدش دیدم همون امانتمو که گذاشتم پیش سعید درآورد بست دور دستت

توی خواب تعجب کرده بودم که چطوری این زنجیرو دعا دست ایشونه

من لبخند مولا رو دیدم

نگاهمون می کرد

تو کنار من نشسته بودی

امام حسین روبرومون بود

یه هو دیدم دارم سینه میزنم و میگم حسین حسین

یه حال عجیبی داشتم

تو گریه میکردی وسرت رو گذاشته بودی روی زانوی حضرت زهرا

درست مثه همون عکسی که برام فرستاده بودی

و از خواب بیدار شدم

من امروز دیگه نگران تو نبودم

امروز شاد ترین روز زندگیم بود

از صبح همه میگفتن این بابا دیوونه شده

آخ بابا....

هنوزم در همون فضا پرواز می کنم

نمی خوام برگردم تو دنیا

شیما چی بگم...

بغض گلومو گرفته

از خوشحالیه

من اطمینان پیدا کردم که تو شایسته حمایت آل عبا هستی

قدر خودت رو بدون

نمیدونم رویای منو چگونه تعبیر می کنی

ولی این اتفاق برامون افتاد

میدونی ما کنار چه خانواده ای بودیم !!!

بهانه

دوس ندارم در شریطی که به سر می بری تشدید کننده فضای روحی و

روانی تو باشم

بقدر کافی گرفتارم

بقدر کافی بغض گلومو می فشاره

بقدر کافی احساس های متفاوت احاطه ام کرده

اما اینکه تا این حد نسبت به تو حساس باشم ، باورش برام مشگله

وقتی تو آرامشت رو در سکوت و تنهائی میبینی چرا من باید مخل این

آرامش باشم؟

امروز خیلی بی حوصله بودم

برای همینم زود برگشتم خونه

درست مثه بچه ها بهونه گیر شده ام

نمیدونم چه عاملی باعث این حالتم شده

همه فکرم دنبال یه تصویر موهوم و خیالیست

من این تصویر رو بارها و بارها توی ذهنم نقش کردم

این تصویر دنیای پدر رو می سازه

وقتی از همه چی دل می کنم ، این نقش منو سرگرم می کنه

از این دنیای شما ها میرم بیرون

میرم همونجائی که همیشه دوس داری اونجا باشی

یه جای دنج که هیشکی نباشه

یه جائی که من باشم و عروسکم

وای... که تو نمیدونی چقدر دنیای خیال زیباست

بی خود نیس که میگن : دیوونه گی هم عالمی داره

کاش لااقل دیوونه بودم

اونوقت از اون فضا شماهارو میدیدم که چقدر عاقلید !

کاش حداقل یه نفر بود که حرفامو میفهمید

تو تنها کسی بودی که بهت ایمان عجیبی پیدا کردم

اگر این ایمان خدای ناکرده بشکنه دیگه چیزی ازم باقی نمی مونه

اگه ازت ناامید بشم دیگه محاله بتونی اثری از پدر پیدا کنی

دوس ندارم یه پدر دروغکی باشم

دلم می خواد همون احساسی که سعید نسبت به تو داشت رو داشته باشم

این توقع زیادی نیست

تورو خدا این حس رو ازم نگیر

همه دلخوشی من همین یه جو حسه

بابا...

نذار رو دست و پات بیفتم

نذار این غرور بشکنه

کمک کن تا خدا از هردومون راضی باشه

دلم برای هرز رفتن لحظه هات می سوزه

لحظه هائی که می تونن برای تو زندگی ساز باشن

من که نمیدونسم یه روزی به اینجا می رسیم

حالا هم که رسیدیم محاله بتونم تورو تنها رها کنم

مگه اینکه خودت بخوای

بخدا حرفای تورو از هرکس دیگه ای بهتر می فهمم

بخدا به آنچه میگی اعتقاد دارم

بخداوندی خدا بیشتر از تو حست رو درک می کنم

برای همینه که نگران می شم ،

غصه می خورم

اما تو چون توی حالت خودتی متوجه نمیشی

یک لحظه تجسم کن که فرزندی داری در شرایط خودت...

چه میکنی؟

بی تفاوت میمانی؟

فکر نمی کردم پدر بودن چنین سخت باشد !

هرچه هست با تو در این امواج زیرو رو می شم

با این تفاوت که تو جوانی و قدرتمند اما

پدر پیر است و ناتوان...

اگر میبینی هنوز ایستاده ام تنها به خاطر توست

کاش میدونسی چقدر برایم عزیزی

کاش میفهمیدی چقدر تورو دوس دارم

خدایا کمکم کن...

حقیقت

 

 

فهمیدم برای بعضی آدما، رابطه فقط یه رابطه است !

چیزی که وقتی به انتها میرسه تموم میشه !

و همه چیز رو به انتها می رسونه .

فهمیدم که من از این دسته نیستم

رابطه ها برام شکل میگیرن...معنا پیدا میکنن

و همینه که باعث میشه هیچ وقت برام به پایان نرسن

همینه که همیشه ارزش خودشونو حفظ میکنن

واسه همینه که دیگه نمیخوام چیزی رو شروع کنم

همین...

وقتی به این قسمت از گفتار تو رسیدم ، احساس کردم توی دنیا، یه نفره که

حرف دلمو از زبون اون می شنوم.

باورچنین شباهتی برام غیر ممکن بود!

بیخود نیست که دو سال و خرده ائیه شب و روز میآم پیش تو

خب همین احساسه که منو می کشونه به سمت و سوی تو

یادته ...فقط یه وقفه کوتاه باعث شد از هرچی احساسه دل ببرم؟

تازه عشق من به تو با عشق تو به او زمین تا آسمون فرق می کرد

توی مدتی که در اوج باور هات ، احساس پدر رو نادیده گرفتی ،

همین کلمات رو زمزمه می کردم

من هم نمی تونسم از تو دل بکنم

هرروز و هر لحظه ، آرام آرام میآمدم ، دنبال تو می گشتم، نگرانت بودم،

اینجا را بستم و آنجا را زدودی و خاطرات محو شد...

نمیدونم چگونه و دوباره بهم پیوستیم

هر چه بود کار ما نبود بلکه خدا می خواست...

شاید تا روزیکه زندگی دلخواه تو آماده شود ، پدر باشد ، شاید هم نه...

اما آنچه مسلم است فکرو اندیشه توست که باید از حالت عادت به حقیقت

تبدیل شود

واقعیت عادتیست که روزو شب مارا می سازد اما حقیقت فضای عرفانی

دنیائیست که وجدان الهی مارا بیدار نگه می دارد

واقعیت ها ناپایدارند و فانی اما حقایق همیشه ماندگار

نگاه کن که بر چه پایه استواری

لحظه ها را دریاب که اگر بگذرد محالست برگردد

اندیشه ات را با حقیقت عجین کن ، واقعیت ها ، خواهی نخواهی می گذرند

و سخن آخر اینکه بر ناپایداری دل مبند،

حقیقت را دریاب.

والسلام....