-
صدائی در اوج قدرت...
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 20:35
دیشب... نمیدونم چه ساعتی بود که از خواب پریدم و تا سحر خوابم نبرد بعد پا شدم یه نامه برای پرستو نوشتم گفتم میزارمش اینجا که تو هم بخونیش بخونی و ببینی وقتی یه پدر به ناله میفته ، چی چیا میگه آخه کی می تونه مثه تو حرفمو بفهمه؟ کی می تونه مثه تو اینقدر با پدر صادق باشه؟ اما اتفاقی که امروز افتاد منو معذور کرد تا حرفای...
-
زیارت
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 01:00
خب... مهمونامونم رفتن حالا با خیال راحت می تونم برات بنویسم راستش حرفامو که تو پست قبلی زدم ، بعدش به دلم افتاد برم زیارت حضرت سید نصرالدین... پاشدمو راه افتادم آقا چی برات بگم...فقط وقتی کنار حرمش ایستاده بودم دیدم اشگیه که بی اختیار جاریه... برای هردوی شما صدقه دادم برای هردوتون دعا کردم خب من به این آقا از بچگی...
-
سلام
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 14:54
این صداقت تو منو کشته ! باور کن...وقتی باهام حرف میزنی احساس می کنم واقعی ام یه چیزی توی کلام تو هست که همه کس نمیتونه اونو درک کنه من پدر بودن خودمو مدیون تو هستم تو منو پدر کردی همه اشم بخاطر همین صداقت در کلامته و الا چه دلیلی می تونه داشته باشه که کسی با شرایط من ، این همه شب ها و روزها توی کوچه های غربتش فقط...
-
صدای دل
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1388 11:27
خیلی ناراحت شدم بطور اتفاقی سری به اون بچه زدم اینکه از زبون آنیتا برای بی احساس ترین مرد دنیا نوشته بشه منو شوکه کرد متاسفانه دفترش باز نشد که بفهمم چی شده ولی خب فکرو خیاله دیگه راسی تو از او خبر داری؟ میدونی چی شده؟ ایشالا که موردی نباشه آنیتا خیلی بچه ساله ،حیفه دنیای قشنگش بهم بریزه اگر خبری داشتی به منم بگو......
-
قول بده خب...
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 19:32
از صبح تا وقتی که برگردم خونه زیاد برام مهم نیس اما عادت کرده ام و بخونه که می رسم ، دنبال کسی میگردم که درانتظاره... اصلا امید برگشت بخونه همینه و خدا نکنه که کسی خونه نباشه احساس بدی بهم دست میده احساس تنهائی مفرط ! از اون تنهائی ها که هم دوسش دارم و هم نه...! این تنهائی رو زمانی دوس دارم که هیشکی منتظرم نیس اما اگه...
-
منطق یا احساس ! کدامیک؟
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 21:50
از راه که رسیدم ، اول اومدم پیش تو دیدم یه عالمه حرف زدی ، چیز نوشتی همه شونو خوندم خب اینکه میبینی گاه و بیگاه سعید رو یادآوری می کنم دلیل داره چون دلم نمی خواد غرق دنیای مادی بشی بعد معنویات این دنیا بسیار شیرینه اونائیکه تمایلاتشون به سمت و سوی معنویات بیشتره از دنیا و نعماتش هم لذت بیشتری می برن احساس می کنم...
-
غوغا
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 22:05
فکر می کردم حداقل برای امشب حرفی نداشته باشم که برات بنویسم اما دیدم نه... دارم و خوبشم دارم خب امشب خیلی دیر رسیدم خونه ولی نمیشه که بهت سر نزنم از امروز برات بگم و وقایع اتفاقیه... ساعتای 10صبح بود توی اتاقمم هف هش نفری نشسته بودن یه هو دیدم یه خانم چاق و چله بالای سرم واساده یه کاغذو یه قطعه عکس هم دسش بود که گذاشت...
-
بابا...
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 20:40
نمیدونم چرا یه هو احساس کردم سالهاست تورو ندیده ام !! و این در حالیه که تا دیروز باهات حرف می زدم... یعنی همین الانه که رسیدم خونه این احساس بهم دس داد (ساعت 8 مغرب) فکر می کنم انزوای بیش از حد موجب این حالت شده صبح که جهانبخش آمده بود پیشم باهاش قرار آمدن به اصفهان رو گذاشتم جهان همون آقائیه که اوندفعه میزبان ما در...
-
گوش کن...
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 12:35
چه اشتباهی کردم !! خدایا منو ببخش من نباید تمرکز تورو از آزمونت بهم بریزم تورو خدا اصلا به نت فکر نکن به این نوشته ها فکر نکن همه حواست به آزمونت باشه مهم نیس که قبول بشی یا نه مهم اینه که قدرت ادامه مبارزه رو داری مهم اینه که تلاش میکنی تا موفق بشی حتی فکر کردم مسئله خودت با محمد رو هم بگذاری برای بعد آزمون این مسائل...
-
بابا جون...
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 22:24
فکر کنم امشب یه کم ازت غافل شدم !! دلیلشم کارامه با اینکه تعطیل بودم اما کار من تعطیل بردار نیس تا همین چند لحظه پیش در حال پیگیری بودم اما دیگه خسته شدم جائی هم که خستگیمو از بین می بره همینجاست و تو... اونم با اون زبون چرب و نرمت که مار رو از سوراخ می کشه بیرون ، چه برسه به آدم !!! ... یه پیام آمد برام به این مضمون...
-
تفعل
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 21:57
از صبح که پا شدم تا همین چند لحظه پیش ، یه انتظار عجیبی منو سرگرم خودش کرده بود با اینکه خیلی هم فرصت فکر کردن نداشتم معذالک دلم برات شور می زد. دست خودم نبود گاهی چنین حالتی برام پیش میآد اما علتش رو نمیدونم احساس می کردم باید منتظر خبری باشم اما برام مشخص نبود که منبع این خبر تو باشی وقتی رسیدم خونه ناخودآگاه آمدم و...
-
سلام
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 21:30
شیمبول جان سلام... فکر نمی کنم تا حالا به کسی اینگونه سلام کرده باشم حالا یه موقع فکر نکنی پدر بی تربیته ها من همیشه در سلام پیشقدم تر از دیگرانم چون معنای اونو عمیقا درک کرده ام اما سلامی که واقعا از ته قلب آدم باشه خیلی کمتر حس شده و بیشتر اون حالت عمومی سلام بین آدما دیده می شه. بعدشم که در این سلام بخصوص یه رازی...
-
خب بخونش دیگه...
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 22:45
اولش دلم هورری ریخت پائین ! اما به آخراش که رسیدم خیالم راحت شد آخه فکر کردم دوباره یه اتفاقی افتاده دل وامونده منم که دل نیس ، جیگر زلیخاس !! حالا یعنی دیگه نمی خوای بنویسی ؟ خب منم دلم می خواد حواس تو بیشتر به اون آزمونه باشه هرچی کمتر استرس داشته باشی به نفع ما هم هست برای اینکه وقتی تو قبول بشی خیالم راحت میشه که...
-
پدر...
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 23:02
با چه اشتیاقی اومدم اینجا ولی... دیدم هیشکی نیومده سکوت بود و سکوت ! خب میدونم همیشه که نمیتونی بیآئی برای پدر بنویسی اما من دلم می خواد برات بنویسم اصلا همه حرفامو قائم می کنم که فقط برای تو بگم حالا چرا؟ والا خودمم موندم مات و مبهوت !! ازم هیچی نپرس هیچی نگو بزار همینطور ساکت بمونم اینطوری بهتره راسی از امروز برات...
-
خانم صدری
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 00:47
همین الانه از عروسی برگشتم ما که نفهمیدیم این عروسی بود یا مجلس ختم ! دیگه حالم از هرچی عروسیه بهم خورد !! ایشالا خوشبخت بشن ایشالا به همه آرزوهاشون برسن اما اونا به اندازه سه ساعت منو از تو دور کردن خب من دوس ندارم توی این مجلس ها برم ، مگه زوره؟ هرچی هم می خوام فرار کنم مثه جن بو داده جلوم ظاهر میشن و نمیذارن در...
-
مادر
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 01:55
تازگیا فهمیدم که چقدر از آدما دور شده ام تقصیری هم ندارم چون میبینم مهربون نیسن وقتی به عظمت خلقت فکر می کنم از خودم و آدم بودنم خجالت می کشم این موقع هاس که دوس دارم برم یه جای دنج که هیشکی نیس هر چی هم به خدا میگم که میخوام برم پیشش ، محلم نمیزاره شانس آوردم که کسی کاری بهم نداره یعنی مزاحمم نمیشن با اینکه دور و...
-
شکلات
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 02:39
قربون دختر ماهم بشم... راستشو بخوای خب دلم شور میفته همه اش احساس می کنم تک و تنها چه جوری میتونی از پس این مشگلات برآئی حالا خدا هم قسمت ما کرده که دلمون به تو خوش باشه منهم از محمد تشکر می کنم که هوای تورو داره و دعاش می کنم اختلاف های خانوادگی هم همیشه بوده و هراز گاهی نمود پیدا می کنه اما تو نباید خودتو در گیر این...
-
یکبار برای همیشه...
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 00:12
من آنقدر ساده هستم که گاهی گیج می شم!! هیچوقتم نخواستم دنیای قشنگمو با واژه های نامفهوم، کلمات من درآوردی روشنفکر مآبانه ،چرت و پرت های امروز و دیروز فردا خراب کنم برای همینه که از همه چی می گریزم چیکار دارم به این و اون هرکی زندگی خودشو داره منم با خلوت خویش دلخوشم ، جرمه؟ این احساسی هست که دو سه روزه باهاش دست...
-
آرزو
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 22:10
پدر... آخ که چقدر این کلام شیرینه اونم از زبون کسی که خیلی دوسش دارم امروز صبح بود که صدای آشنائی منو فریاد زد اتاقم مملو از مراجعه کننده بود امکان تماس نداشتم اما دلم پیش تو بود بعد از ظهر که خلوت تر شده بود تماس گرفتم یکبار...دوبار...سه بار !!! داشت دلم از حلقومم بیرون می زد نگران بودم خدایا چرا جواب نمیدهد ؟ بعد از...
-
تاسف...
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 21:12
بعد از خوندن اون نوشته دیگه نتونستم تا صبح بخوابم نمیدونم چم شده بود انگار دنیارو کوبونده بودن تو سرم بدترین شب عمرم بود شبی که احساس کردم آرزوهام به باد فنا رفته تقصیره خودمه اینو میدونم برای اینکه اونقدر این دل من ساده است که نمیتونی تصور کنی صبح امروز ، پیامی آمد که از تو بود ! تمایلی بخواندنش نداشتم میدانستم چه...
-
یک شب با خدا
جمعه 2 اسفندماه سال 1387 19:08
آخ که از دیشب برات هیچی نگفتم... اصلا نمیدونم چرا یهوئی حالم تغییر کرد درست مثه اینکه در قفس رو بازکرده باشنا ماشینم منو می کشوند توی جاده منم میرفتم ، میرفتم اما دلم نمی خواست برسم آخه زیارتگاه من ، دل تاریک شبه مخصوصا اگه یه نمه بارونم چاشنیش باشه فاصله اینجا تا قم صدو پنجاه کیلومتره اما رفت و برگشت من از ساعت ده شب...
-
دادووش
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 19:58
باورت میشه که این همون بچه ای باشه که دو ماه و نیم پیش بدنیا اومد؟ بمن میگن تو بابا بزرگه اینی... خجالتم نمیکشن !! نه... آخه بمن میآد که بابا بزرگش باشم؟ واله ...به خدا... به پیر... به پیغمبر من فکر می کنم داداشمه تازه اسمشم گذاشتم دادووش اما اونا بهش میگن " رایا " از حرص شونه که خدا به من داداش داده برا...
-
اعتقاد...
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 00:55
خب دلم نمی خواس امشب چیزی بنویسم اما مگه تو میذاری ! ولی یه اتفاقی افتاد که دیدم بی مناسبت نیس که بنویسم صبح ساعت 10 بود که یکی از دوستام گفت میدونی چی شده؟ گفتم نه...! گفت دختر جواد تصادف کرده و الانه بیمارستانه خدائیش قلبم لرزید آخه فکر کردم خود جواد تصادف کرده اما برای اون بچه هم خیلی ناراحت شدم میدونی جواد کیه؟...
-
یه درخواست...
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 02:25
برام مشگله که چیزی بگم اما خب دلم طاقت نمیاره که... میدونمم که ممکنه ناراحت بشی اما سعی می کنم یه جوری بگم که ... حالا... پرستو زنگ زد اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم خب اینم اخلاق بدیه که من دارم اگه از کسی ببرم دیگه محاله وصل بشم نمونه اش زندگی عاشقونه خودمه من هنوز داستان این زندگی رو برات تعریف نکردم ولی مدتهاست...
-
بهانه
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 21:39
درسته که اینجا برای تو می نویسم اما این درد و دل ها بیشتر به خودم تذکر میده چون تنها خواننده پرو پا قرص این نوشته ها ، خودمم ! خب خوبه دیگه هم سرم گرم میشه و هم یادم می مونه که لحظه ها چگونه گذشته بعدش... خب اگه اشتباهی هم کرده باشم سعی می کنم جبران کنم این دو سه روز خیلی با خودم کلنجار رفتم فکر می کردم اگه تو پسر...
-
صدای آشنا
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 22:13
خب خیلی وقته که اینگونه شاد نبوده ام اما امروز از ته دل خوشحال شدم نمیدونسم چیکار کنم مگه میشه صدام کنی و پدر بی تفاوت باشه؟ مگه میشه نشناسمت؟ تمام مسیری که تا بخونه برسم بهت فکر کردم دلم می خواست بدونی که چقده دلم برات تنگ بود اما هیچی نگفتم همه حواسم به این بود که صداتو بشنوم وای... خدای من ... چقده بزرگ شدی ! چقده...
-
انتهای جمعه
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 00:43
در این انتهای شب ، که دقایقی دیگر فرداست، لحظه ای را با تو بودن غنیمت است چه کسی از فردا خبر دارد؟ تمام دو روز گذشته را مشغول بودم گاهی با یاد تو زمانی هم با جریان روزگار دفترت را باز کردم چیزی نبود الا دو سه خط برایت ناراحتم وقتی فکرم آشفته باشد ، قلمم فریاد می کشد می آید اینجا ، داد می کشد فکر کردم می آئی ، می شنوی...
-
گفتم خب بگم دیگه...
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 01:33
همیشه تا دلم برات تنگ میشه کیف بغلیمو باز می کنم و تا چشمم بهت میفته...خدای من انگار واقعیت داره اصلا نمی تونم توضیح بدم که چه حالی میشم مشگله ، سخته بخوای اون حس رو بیان کنی ! من اگه عالم تفسیر هم بودم نمی تونستم این حس بخصوص رو شرح بدم گاهی فکر می کنم اگه کسی منو در اون حال و حس ببینه چی فکر می کنه ! حتما به خودش...
-
همه چی یعنی تو
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 22:21
موندم که کی غیر از تو به پدر سر میزنه !! کی ممکنه جای این نت نوشته های منو بدونه ! گاهی برای اینکه بدونم اومدی ، کنتور بازدید کننده هارو می بینم این آخرین بار بیش از 40 مرتبه صفحات وبلاگ من کلیک شده تعجب کرده بودم مگه تو چقده وقت داری که حرفای پدر رو بخونی؟ خب معلومه شاید کسی دیگه ائی هم این نوشته هارو بخونه ولی اصلا...
-
یک لحظه فکر...
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 04:37
دوس ندارم از چیزی برات بگم که بیشتر از همه خودمو می رنجونه... اونم حرف های بچگانه ای که یک زن مثلا با تجربه مطرح کرد همون خانمی که مدیر مسئول جائیست که من برایگان براشون فعالیت می کنم. دعوای بچگانه ایکه منو بفکر فرو برد و از او پرسیدم چرا؟! با وساطت مرد بزرگی که در جامعه ما سرشناس هست و دارای اعتبار جلسه ای سه نفره...