-
چی بگم...
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 20:09
نمیدونم چی باید بگم ! همه انرژیمو شماها ازبین بردین و این انصاف نبود حداقل تو میدونستی من چمه میدونسی در چه فضائی به سر می برم نادیده بهت اعتماد پیدا کردم احساسی داشتم که اونو عنایت خداوند می دونسم باورم نمیشه که زندگی اینقده مشگل باشه هیچ دلیلی برای دلتنگی خودم ندارم امروز نتونستم در محل کارم بمونم زدم بیرون با خودم...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 21:39
بیست و هشتمین روز مرداد ماه بود که آمدی هنگام ظهربود موذن خدا و مردم را فریاد می کرد حی علی الصلواه حی علی الفلاح... عکس آمدنت را ندارم نبودم که بدانم چگونه بودی اما زمان یکسالگی تورا دارم در خوابی معصومانه مانند یک فرشته آرمیده ای این تصویر همیشه با من است و کسی نمیداند او کیست من میدانم و تو وخدائی که همیشه با ماست...
-
تولدت مبارک
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 18:54
شیما جان تولدت مبارک
-
صدای شوق
سهشنبه 15 مردادماه سال 1387 00:49
خیلی دوس داشتم صدای شوق تورو یکباره دیگه بشنوم یادته اونشب بعد از نیمه شب چگونه فریاد میزدی؟ من صدای شوق تورو در خواب شنیدم آمدم پیشت اما نبودی فقط یه نوشته گذاشته بودی نوشته ایکه سر شار از امید بود مملو از خوشحالی همونی که برات همیشه آرزو می کنم لحظه لحظه این خوشحالی تورو تا اینجا دنبال کردم دارم ساخته شدنت رو می...
-
پاداش تلاش
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 04:52
باور کن هروقت اومدم اینجا و چشمم به اسم حضرت زهرا افتاد دلم نمی آمد روی این اسم چیزی بنویسم نیازی هم نبود مگه یه پدر چی داره که بگه اما موفقیت تو از همه مهمتر بود خدا رو شکر که روی دعا کنندگان تو رو زمین ننداخت اما خود تو از همه مهم تر بودی دلت پاک بود قلبت سالم بود ارتباطت با خدا خالصانه بود و خیلی چیزای دیگه که دخیل...
-
مبارکت باشه...
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 04:46
به بهترین یار و مونس تنهائی هایم موفقیتت رو تبریک میگم
-
خدایا...
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 14:03
خدایا...تو میدانی برای هیچکس اینچنین به تو نزدیک نشدم برای هیچکس اینچنین نگریستم برای هیچکس اینچنین نخواستم آنچه تا کنون دادی به خاطر بزرگیت بوده اما این یکی را به خاطر دلت بده دل تو دریای بیکران رحمت توست تنها قطره ای یا جرعه ای زلال از این بیکران دل آن کودک معصوم را امیدوار ترخواهد کرد خدایا... من به او قول داده ام...
-
۰۰۰
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 10:58
هیچی...!
-
ثمره
جمعه 3 خردادماه سال 1387 00:22
تلفن زنگ زد ثمره بود دختری که قبلا شعر پدرش را اینجا منعکس کرده بودم او دختر یکی از بهترین دوستان منه که چندی پیش از دنیا رفت هر از گاهی سراغ دوستان پدر میآید اما اینبار ازم آدرس پستی می خواست ایمیلم را به او دادم و شب هنگام نامه اش را دریافتم مطلبی را در نت یافته بود که دوست داشت برایم بفرستد این مطلب حاوی تذکرات...
-
آزمون
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1387 21:45
حیفم میومد روی حال و حس پست قبلیم چیزی بنویسم هر بار که دلم برای اینجا تنگ می شد وقتی صفحه وبلاگمو باز می کردم تا چشمم میفتاد به آقا میرفتم توی همون حس این روزا هم که اصلا دل و دماغه دنیارو ندارم و اگه مجبوری میرم سر کار فقط به خاطر اونائی هست که با یه امیدی میآن پیشم و خدا انشااله امید هیچ امیدواری رو نا امید نکنه......
-
عشق...
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 17:50
از صبح که اومدم سر کار نمی دونم چرا دلم گرفته بود اصلا امروز یه طوری دیگه بودم حتی چند کلامی رو هم که برات نوشتم نفهمیدم چه بود این آرام ترین حالتی بود که امروز احساس می کردم با کسی حرف نمی زدم سر گرم کار خودم بودم با اینکه مراجعه کننده زیادی داشتم اما همه اونا فهمیده بودند که من اون آدم قبل نیستم تمام امروز فکرم جائی...
-
پر پرواز...
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1387 00:15
یه تب نزدیک به 40 منو از پا انداخته با این حال دیروز تا پاسی از شب کار می کردم حتی بیماری هم نمی تونه منو از کارو فعالیت بندازه اما داستان دیروز نزدیکای ساعت 3 بعد از ظهر مادرو دختری وارد اتاق کارم شدند اون زن آمده بود تا فیش حقوقی شوهرش را بگیرد اسم شوهرش را که گفت اورا شناختم بهش گفتم باور میکنی من شوهرت را استخدام...
-
زندگیه مسخره...
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 22:13
خیلی دلم گرفته و از من بعید که به چنین حالتی برسم کسی که همیشه همه رو تشویق می کنه شاد باشن و از زندگیشون و آنچه خدا به اونا داده لذت ببرن ! حالا خودش دچار سر در گمی شده راستی که زندگی ، گاهی مسخره به نظر می رسه !! دوس ندارم وقتی این مطلب رو می خونی دچار توهم بشی اصلا نمی خواستم اینجا بنویسم اما هیچکسی غیر تو نبود که...
-
انتظار
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 17:54
کاش یک بار بیآئی و از این غمزده یادی بکنی و اگر ممکن نیست دست کم یک پیامی بدهی یا نمی دانم هر طور خودت می دانی خبر از خوبی حالت بدهی و بگوئی ، هنوزم که هنوز است نمی دانی بدبختی چیست من در آن روز به تو خواهم گفت حال من هم خوب است همه چیز ، بهتر از قبل شده و از این هم بهتر خواهد شد ولی آنوقت که رفتی ، به تو می گویم...
-
نقاشی یه ناشی
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 01:01
هرازگاهی که دلم احساس تنهائی می کنه دوس دارم نقاشی کنم اما فکر کردم چی بکشم که وقتی خودم میبینم دیگه احساس تنهائی نداشته باشم اینبار هم مثل همیشه تصویر تو بود که روی بوم ذهنم نقش بست تابلوئی ساختم مطلا اما اسمی براش پیدا نکردم وقتی روی دیوار نصب شد ، تازه خودشو نشون داد مبهوت این اثر هنری !! بودم که سایه ای کنار دیوار...
-
یادآوری..
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 08:31
برای تو! امشب دلم تمام بهانه ها را کنار زد تا چند دقیقه ای با تو خلوت کند...با تو که همیشه بهترین حامیه من در اوج نا امیدی ها بودی.تو که مهربانیت هرگز اجازه نداد روی سیاهم را زمین بیاندازی و دستان تنهایم را به حال خود رها کنی.تویی که همیشه به قدم هایم قدرت بیشتری بخشیدی و قلبم را لبریز از صفای حضورت کردی... امشب بیتاب...
-
عیدی...
جمعه 9 فروردینماه سال 1387 16:40
از صبح چندین بار زنگ زده بود به من گفته بودند، اما یادم رفته بود ساعت 6 بعد از ظهر انگار کسی مرا به یاد او انداخت بهش زنگ زدم صداش غربت عجیبی داشت نگران و غمگین بود بغض داشت او زن دردمندیست که با سرنوشت خود دست و پنجه نرم می کند یک پسر و یک دختر دارد سالها پیش شوهرش را از دست داده و یک تنه جور زندگی را تحمل می کند...
-
سومین...
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1387 23:24
شش روز با سکوت گذشت من بودم وخاطرات همه رفته بودند تا امشب... تو سومین نفری هستی که در سال جدید پیام نور بهمراه داری و من نادیده چقدر شما هارو دوس دارم اولین نفر جوانی بود بیست و هف هش ساله من کنار مزار مادر به نیایش مشغول بودم سلام کرد او هم آمده بود تا لحظه تحویل سال کنار پدر و مادرش باشد با چه عشقی مزار آنها را آب...
-
عیدت مبارک
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 15:30
دوس داشتم در این ساعات پایانی سال با کسی حرف بزنم د دوستی، رفیقی،آشنائی یا همزبونی اما هیچکس را بهتر از تو که همیشه با دلگرمی هایت دل بی قرارم را آرام کرده است در این شهر بی درو پیکر نیافتم... گرچه ازمن دوری ولی هستی نفست بوی بهار را دارد و حق است زمزمه هایت صدای رودیست که کنار بستر آن آرمیده باشی و چشمانت را ببندی و...
-
حس
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 23:47
کتاب ایام را ورق می زدم دوست داشتم ببینم پارسال در چنین روزهائی چگونه گذشته است تمام پست نوشته های آخرین روزهای سال پیش را خواندم و به اولین روزهای سالی که دارد تمام می شود رسیدم غرق حالات آن روزها شده بودم تمام لحظه ها دوباره زنده شدند اما یک نوشته بود که مرا منقلب کرد این نوشته با عنوان " صدای آشنا " در چهارم...
-
دخترم...
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 23:14
طبق معمول که هرشب حتما باید به تو سر بزنم از کنار کوچه خاطرات به کنار پنجره تنهائی هایت رسیدم نبودی ! و صدائی هم نبود ! در حاشیه پنجره دستنوشته ای دیدم سراغ قصه پدر می گرفت و چه کنجکاو !! برایش نوشته بودی ماجرا را در ایام عید خواهی گفت قلم برداشتم تا همآنجا برایت بنویسم و نوشتم اما تمامشان را پاک کردم آنقدر نوشته بودم...
-
سایه
دوشنبه 13 اسفندماه سال 1386 21:57
دلم می خواست این صدا رو روی این تصویر گوش بدم... خیلی قشنگه مگه نه ؟
-
نقش خیال
جمعه 26 بهمنماه سال 1386 19:15
هیچی نمیتونه منو اینقده خوشحال کنه وقتی لبخند تورو توی نوشته هات حس می کنم. نمی دونم چرا ! شاید تو تنها کسی هستی که بهت اعتماد دارم ، شاید حس پدر گونه ام چنین اقتضا می کنه و شاید شرایطی که در اون دست و پا می زنم احساسی رو نسبت به تو در من بوجود میآره که فکر می کنم تو نسبت به دیگران واقعی تری... هر چند حقیقت چیز...
-
مادر
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1386 23:04
هفته پیش یه مادر خوب و مومن رو از دست دادیم او مادر یکی از همکارانم در اینجا بود درست در ظهر عاشورا به خاک سپرده شد خوش به حالش تازه بعد از سی سال در جائی دفن شد که قبلا شوهرش آنجا به خاک سپرده شده بود باز هم خوش به حال این دو یار که بعد از این همه سال دوری دوباره همدیگر رو در آغوش گرفتند اما اینبار با آن بار تفاوتی...
-
سکوت...
جمعه 5 بهمنماه سال 1386 23:57
اجازه ندارم چیزی بگم بماند تا بعد...
-
قطره...
شنبه 29 دیماه سال 1386 23:13
حق با توست نگو چرا ساکت شدی گاهی نمیشه حرفی زد ، چیزی گفت اما هنگامیکه غرق ابهام میشی دوس داری کسی کمکت کنه بعد...میبینی هیچ کس نیست اونوقت یه مستمسک میخوای تا کوکت کنه و راهت بندازه چن وقته این مستمسک منو راحت نمیذاره با خودش می کشونه تو عالم رویا می بره جائی که همیشه آرزوشو داشتم فکرمو به سمتی می کشونه که همیشه...
-
معجزه...
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 00:52
نتونستم از این ماجرا بگذرم آخه یه معجزه بود و این اعجازبیشتر باعث شناخت خودم شد احساس می کنم تحولات روحی ما بستگی به درجه اعتقادمون داره حالا ممکنه بعضی ها هم به خرافات تشبیهش کنن اما واقعا اینگونه نیست و یا شاید برای من نبوده است قضیه بر می گردد به داستان مهناز دختری که غده پانکراس عمل کرده و دل درد های شدید باعث شده...
-
یاد تو ...
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 00:02
من هیچوقت نتونستم بفهمم که چه کسی میآد اینجا و حرفائی که گاه از روی دلتنگی میزنم و شاید بیشتر روی سخنم با خودم بوده است را می خواند! مدتی است اشتیاقی برای نوشتن ندارم شاید هم خسته ام اما به تو عادت کرده ام گاهی احساس می کنم دلواپسم هستی و گاه هر آنچه پیش می آید برایم بی تفاوت است دیگر حتی به دلواپسی ها هم بی اعتنا شده...
-
عکس...
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 23:39
کمال اومده بود پیشم آخه براشون عسل گرفته بودم قرار بود بیآد ببره اتفاقا همآنروز هم تولد یکی از همکارای خوبم بود چار پنج نفری یه تولد قشنگ هم براش گرفتیم چنتا عکس یادگاری چاشنی جشن ما بود موقعیکه من داشتم با عکسا ور میرفتم ، کمال دس کرد جیبش سه تا عکس بهم نشون داد. عکس اول دخترش بود اونی که من خیلی دوسش دارما دومی نوه...
-
لیلی...
جمعه 16 آذرماه سال 1386 23:04
تو منو تنها رها کردی و رفتی و نگفتی اونیکه لحظه به لحظه پشت این پنجره بیتاب قراره در چه حاله؟ تو شدی لیلی قصه قصه ای که ناتموم موند من شدم مجنون شبگرد توی دلهای پر از درد وقتی فهمیدم میآئی کوله بارمو بغل کردم و رفتم تا نباشم و نبینم این جدائی اما از شانس بدم صداتو حس کردم و یکباره همه خاطره ها دوباره شد برام تداعی...