-
اه...
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 21:15
خیلی دلم هوائی شده این یکی دو باری که اومدم اونجا چشمم که به اون مطلب میفته ، خیلی دلم میگیره نمیدونستم که اینقدر به تو حساس شده ام دلم می خواد کله شوعر مهسا رو بکوبونم به دیوار اما خب...چیکار کنم که دل وامونده ام اجازه نمیده خدا نکنه از کسی بدم بیآد ، وای که اگه فرشته هم باشه ، برای من ابلیسه ! نمیدونم بتو چی گفته...
-
یک ناله...
شنبه 21 دیماه سال 1387 18:49
دلم که تنگ می شود ، تنها مامن این دلتنگی، خانه ایست ، در آن دور ها اما به من نزدیکست میروم آنجا بیتوته می کنم در آن ماوا ، کسی هست که پدر را میفهمد ، اورا حس می کند نوائی آنجا هست که آرام می شوم دلم نمی خواهد آن آشیانه بی تو باشد اگر نباشی ، اگر صدای تو نباشد ، آنجا هم دیگر ماوا نیست باید بروم جائی که تو هستی اما کجا...
-
عشق...
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 23:51
نه اینکه اینجا درش برای گفتگو بسته است ، منم خیال می کنم کسی در بسته رو نمی کوبه ! بنابراین با خیال راحت داد می کشم ، فریاد می زنم ، راسی شم که وقتی در سکوت فریاد می کشی ، خب آدم خیال می کنه دیوونه شده دیگه... باشه ...بزار خیال کنن ! ما که میدونیم دیوونگی عالم عاشقاس وقتی عاشق میشی دنیا خیلی قشنگتره حتی رنج و عذاب عشق...
-
یک تکه عشق
جمعه 13 دیماه سال 1387 23:07
زندگی عاشقونش مثه قصه، سر زبونا بود قدرت عجیبی داشت همه وجودش ایثار بود همه ما اونو بابا صدا می کردیم روزیکه ناغافل همسرش مرد ، او هم شکست خیلی تنها بود غرورش اجازه نمیداد که پیش بچه ها باشه تنها زندگی می کرد همه دلخوشیش چند تا عکس بود اونارو گذاشته بود روی طاقچه هیشکی نمیدونه که او حرفاشو با کدوم عکس میزد یکبار که...
-
نگارخانه دل
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 18:52
هر وقت میومد پیشم دستامو میگرفت تو دستش و ول نمی کرد فکر می کردم از روی علاقه است اما امروزبا اتفاقی که افتاده متوجه شدم که او بدون اینکه بدونه یه وظیفه ای رو به من محول کرده بودکه انجامش دادم. پیر شده بیشتر از سنش پیر شده ماهی یکبار میآمد پیشم چند روز بعد از آخرین باری که دیدمش خبر آوردن که ...از دنیا رفت از اون روز...
-
بابا...
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 20:28
کی میدونه که ماچه حالی داریم؟ کی میدونه که امشب چه خبره؟ کی حالیشه که دو تا دل بیگناه بین اینجا و اونجا مدام دنبال هم میدوند ! کی باور می کنه که یه پدری بدون اینکه حضور داشته باشه مراقب دخترشه که امشب برای خواستگاریش میآن؟ کی میدونه که خدای این پدرو دختر امشب ملائکه هاشو مامور دل این دو نفر می کنه تا کم نیآرن؟ بابا......
-
فال تو در یلدا
شنبه 30 آذرماه سال 1387 20:15
غروب امروز آخرین روز از فصل پائیز، غروبی دیگر بود نمیدونم چرا دلم بهانه تورو می گرفت احساس می کردم غریبیم دنیا داره مارو می بلعه از آدما وحشت داشتم نیگاشون نمی کردم وقتی بخونه رسیدم اذان مغرب رو می گفتن گاهی بی اختیار و عاشقانه دوس دارم بر سجاده نیاز بنشینم و با او ...با کسی که بهم آرامش میده درد دلی ، حرفی ، سخنی ،...
-
خواستگاری
جمعه 29 آذرماه سال 1387 11:58
برام خیلی مهم بود که ببینم تو با این ماجرا چگونه برخورد میکنی عجیب اینه که چرا اینقده روی تو حساس شده ام این حساسیت دقیقا همون حسی هست که یک پدر باید داشته باشه در این رابطه بیشتر فکرم معطوف تقدیرات الهیست قطعا حکمتی در کار بوده که ما باید بدینگونه در مسیر زندگیمون بر سر راه همدیگه قرار بگیریم تا نیاز های روحی مون...
-
عیدت مبارک
سهشنبه 26 آذرماه سال 1387 15:09
بابا جونم عیدت مبارک همیشه از خدا خواسته ام که بهترین ها برای شماها باشه شادی شماها ، زندگی برای منه خب دوس ندارم هیچوقت مریض بشی اگه خدای نکرده حالت خوب نباشه من دق می کنم این محبت رو تو بوجود آوردی محبت هم وابستگی ایجاد می کنه خداکنه بتونم متعادل باشم دلم می خواست برات یه هدیه تهیه کنم ولی جز تمثال مولا چیزی که...
-
انتظار...
شنبه 23 آذرماه سال 1387 19:45
هنوز به اون مرحله نرسیدم که مثه تو ساکت بمونم و چشمی رو که میدونم انتظار می کشه نگران نگه دارم این شاید توقع زیادی باشه اما بیشتر فکر می کنم مشیت الهیست گاهی هم از توقعات پدرانه ام خجالت می کشم اما بیشتر از خدا متوقعم نه تو... همیشه دلبستگی هام ، منو شکسته لطمه های جبران ناپذیری بهم زده اونقدر روحم آزرده است که...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 23:40
فکر می کردم توی دنیا فقط تورو دارم و این باور کردنی نبود حالا چرا به این نقطه رسیدم ، بماند... امروز پنجشنبه بود دلم برای رایا تنگ شده بود از بس عشق و علاقه شما هارو نسبت به پدر بزرگ هاتون خونده بودم احساس کردم یه حس جدیدی داره منو بطرف خودش می کشه این حس باعث شد که برم ببینمش اون خیلی وقت پیش هایک سنگ عقیق خریده بودم...
-
آیا حقیقت تلخ است ؟
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 21:47
نباید چیزی می نوشتم نباید می گفتم اصلا نباید حرفی می زدم دلم از همه گرفته و بیش تر ، از تو... نمی تونم باور کنم که حقیقت تلخ باشه خب منم اینطوریم دیگه فکر می کردم اگه باهات صادقانه حرف بزنم اونوقت راحت تر با مسائل کنار میومدیم از بس دروغ و تظاهر به ما تحمیل شده ، واقعیت ها به چشم نمیآن ما هنوز راه مقابله با سختیهارو...
-
قرار
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 10:52
امروز از صبح سحر ، احساس سنگینی می کردم دلم نمی خواست از خونه برم بیرون حالم مساعد نبود باید بیشتر استراحت می کردم این روزا تا تغییری در حالم ایجاد میشه فورا فکرم میره سمت تو نمی خوام حتی یه ذره هم شاهد نگرانی و ناراحتی تو باشم خب منم فقط حرفامو با تو می زنم فکر می کنم تو بیش از دیگران بهم نزدیکی این صدای تیک تاک ساعت...
-
رایا
جمعه 15 آذرماه سال 1387 23:09
هیچ میدونی من پدر بزرگ شدم این دومین نوه منه از اولی خبری ندارم اما " رایا " دیروز به دنیا آمد ساعت 9:30 صبح فاصله تولدش با تو سه روزه دوم ذیحجه تو بدنیا آمدی و پنجم هم او 52 سانت قدشه و 3.400 وزنش خوشگله ، خدا کنه قلبش هم زیبا باشه دوستش دارم ، به اندازه همون عکسی که همیشه پیشمه حالا دوتا عکس دارم که خیلی...
-
رها شدم
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 23:00
دیگه مجبور شدم کاری که بهم محول شده بود رو رها کنم ! احساس کردم که نمیشه با کسانی که تظاهر به مردم داری می کنند کار کرد اونا زیر پوشش سیاست های نادرست ، گناه ندونم کاری شونو بگردن آدمائی مثه من میندازن البته خدا به حق است وماه هیچوقت زیر ابر نمی مونه بابا جونم یه موقع ناراحت نشی ها من به هیچوجه نیازمند چیزی به عنوان...
-
باغ بهشت
جمعه 8 آذرماه سال 1387 13:43
سحر بود و هوا هنوز تاریک من باید برای دیدنش میرفتم کجا؟ نمیدانم ! قطعه 22...ردیف... نمیدانم! ظهر بود که رسیدم و اورا هنگامی دیدم که موذن اذان می گفت مثل ظهر روز عاشورا چشمم که به صورتش افتاد اورا شناختم نگاهش ثابت بود وپلاک سینه اش معرف او چه بهشتی بود آنجا ! چه هوائی داشت ! من اینجا چه می کنم ؟! چه کسی مرا آورد؟ سنگ...
-
دیدار...
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 23:33
درست هنگام اذان ظهر پنجشنبه در کنار مزارش در آن باغ بهشت کنار بیتوته عشق آرام گرفتم او سعید بود شاید نماز ظهر امروز در آن وادی نمازی دیگر گونه بود هیچکس آنجا نبود جز من و سعید و خدای او صورتش را با گلاب شستم شاخه گلی راکه دستم بود به او دادم و با او زیارت عاشورا خواندیم چنین محفلی به ندرت پیش میآید اسم تورا هم آنجا...
-
قرار
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 00:10
یه خبر خوب ، امشب منو سر حال آورد راسش من هیچوقت نمیدونم باید یه همچین مواقعی چیکار کنم اما خب دلم همه اش شور میزنه دس به دامن خدا و پیغمبر می شم دعا می کنم هرچی صلاح باشه ، هرچی خدا بخواد همون بشه آدمی مثه من نوبره ! توی یه میلیارد آدم ، یکی هم اینطوریه دیگه من نمیدونم چرا همه رو دوس دارم حتی اونائیکه بهم بدی می کنن...
-
فعلا...
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 22:17
هر لحظه که رویای تو می آید پیش غافل شوم اززندگی و هستی خویش! چندیست فسرده و غمینم پی دوست آن دوست رها کرده خودوخانه خویش این راز بماند که چه سان محو توام دلداده نمی کند عیان محنت خویش روزیکه قیامت خدا سر برسد آگاه شویم ونادم از کرده خویش گاهی طبعم گل می کنه و یه چیزی میگم نمیدونم که میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه ! هرچی...
-
تولد
جمعه 24 آبانماه سال 1387 15:20
داغونم... تمام هفته گذشته رو در سخت ترین شرایط روحی گذروندم دیشب دیگه طاقتم تموم شد راهی قم شدم نفهمیدم این اشگ ها کجا قائم شده بودن که اینگونه سر ریز و جاری بود ساعت 11 شبه صدای حاج مهدی سماواتی و دعای کمیلش دلمو برده پیش خدا اصلا روی زمین نیستم توی موج صدا غرقم نمیدونم کی منو رسوند به حرم منکه هیچی حالیم نبود کنار...
-
نامه
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 01:02
برام سخته که از حال و روزم برات بنویسم شاید به نوعی دیگر وضعیت من شبیه اوضاع فکری تو باشه هرچی هست ، سکوت بهترین کلامه از روزگار و درد بیماری دوستم بی خبرم اما اولویت درخواستم از خدا در هر شرایطی شفای اوست فکر می کنم بستری شده باشد اگر در خانه بود حتما برایم می نوشت دعایش کن او از بهترین هاست از ثمره خبری ندارم...
-
آشنا
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 00:18
مدتها بود که با اسم مستعار مطلب می نوشت مطالبش را دوست داشتم حرف هایش دلنشین بود از خدا می گفت از عشق و حقیقت وجود می گفت دوست داشتم ببینمش اما هرگز چنین درخواستی از وی نکردم او کنار حرم مولای غریبمان بیتوته داشت و من بسیار از وی دور... حرف هایش پیامبر گونه ، چنان اثری داشت که احساس کردم شخصیتی استثنائیست اورا ندیده...
-
گریز
جمعه 10 آبانماه سال 1387 22:48
همیشه بین موندن و رفتن ، رفتن رو انتخاب کردم. میدونستمم که خیلی سخته ، با این حال تصورم این بود که اگه برم بهتره ! اینکه چرا می گریزم ، قصه ایست از درک واقعیت موجود شاید این گریز، منحصر به فرد باشد شاید هم نه...اما من نتوانستم در این مسیرهمراهی را بیآبم همه مانده بودند کسی مایل به رفتن نبود آنها غرق در واقعیت ها بودند...
-
عشق
شنبه 4 آبانماه سال 1387 21:39
این روزا، لحظه های سختیه که داره می گذره ، من باید با این لحظه ها همراه باشم ، قدرت فرار از اونارو ندارم. این لحظه ها... چنان منو احاطه کرده اند که از حصارشون راه گریزی نیست . من در این حصار ، هنوز سرگردانم هنوز گمشده خود را نیافته ام و هنوز ...جان می کنم. غربتم در این شهر پر ازدحام تمامی ندارد همه غریبه هستند آشنائی...
-
افسوس
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 11:49
نمی خواسم بنویسم اما احساس کردم یه عالمه حرف روی دلم تلمبار شده اینجا هم همون جائیه که گاه حرف دلمو میزنم و تو تنها کسی هستی که از روزگار پدر خبر داری چون برای تو می نویسم برای کسی که هیچوقت اونو ندیده ام راستش یکی دوروزه که تمایلی ندارم برم سر کار فکر می کردم جائی که هستم جائیست خالی از مسائلی که به صورت روزمره و در...
-
تسلیت
شنبه 20 مهرماه سال 1387 00:37
شیما جان نمیدونم برای تو بنویسم یا آنیتا ! چه فرقی داره می خواسم بگم برای آنیتا ، این دختر همیشه شادو مهربون نگران شدم خبر تلخی بود کلمات تو در یاداشتی که گذاشته بودی منو وادار کرد برم پیش آنی اونجا سیاهپوش بود و سکوت هق هق آنیتا رو شنیدم خودمم باهاش گریستم ولی چه باید کرد به قول تو زندگی همینه دیگه... چیزی برای گفتن...
-
با معرفت
یکشنبه 14 مهرماه سال 1387 21:26
آنی....پدر کجاست؟....اعصابم خرده دیگه... اینو تو نوشته بودی در پاسخ به کامنت آنیتا من همه هول و هراس تورو توی این چند کلمه بخوبی درک کردم باور نمیکنی ولی بی اختیار در حال گریستنم گاهی اشگ ها زیبا هستند زیبائی اشگ هنگامیست که عمیقا احساسی رو درک کنی و من... میفهمم ! تورا می شناسم مثل زلالی که میریزد بر روی کلماتم شیما...
-
احیا
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 22:25
نمی شد ساکت بمونم دلم پر می کشید که امشب برم نجف یادم افتاد که پارسال عید تو میخواستی بری اونجا اول رفتین مشهد بعدش برگشتین و قسمت نشد بری کربلا اما من چون بی خبر بودم همش تورو توی کربلا می جستم یادمه لحظه های خیالمو برات می نوشتم هروقت این نوشته رو می خونم منقلب می شم نمیدونم چرا ! دوس دارم امشب که شب احیاست با همین...
-
ترانه
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 23:04
چون تشنه ای غریب در این کویر سرخ له له میخانه می زنم می بینمش به چشم می خوانمش به جان او در سراب و من اینجا ، چه خوش خیال ! با یک ترانه همیشه چو نی ناله می زنم بگذار لحظه لحظه بگذرد این عمر بی ثمر از این ببعد ، حرف های دلم را چون سایه با دل دیوار می زنم...
-
پدر مریض می شود
جمعه 22 شهریورماه سال 1387 10:12
از صبح چهار شنبه احساس کردم گلوم درد می کنه اعتنا نکردم و به قرقره آب نمک اکتفا نمودم تو دیگه خوب میدونی که پدر تموم دلخوشیش به همین شبای جمعه و رفتن زیارته خیلی وقته که دلخوشی دنیا ازم گرفته شده تموم هفته که به کار مشغولم و خسته می مونه فقط شب جمعه وراه سفری کوتاه تا سحر دو ساعتی توی حرم و التجاه این همه ی زندگیه...