-
زائر حرم...
شنبه 3 آذرماه سال 1386 21:51
خبر وحشتناک بود پژو شماره..... با چهار سر نشین در یک حادثه رانندگی در جاده مشهد تهران با یک تریلی برخورد کرده و مصدومین به بیمارستان شاهرود منتقل شدند. اینها زائران حرم آقا امام رضا (ع) بودند که در برگشت از مشهد دچار این حادثه شده اند. روز پنجشنبه که تولد امام رضا (ع) بود از داخل حرم بهم زنگ زد... احساس کردم آنجا هستم...
-
آذر
جمعه 2 آذرماه سال 1386 23:13
بعد از مدتها نامه ات رسید و خواندم نمی دانستی انتظار سخت است ؟! میدانستی ! اما اگر او... هم بود شاید از فراغ تو درپشت این پنجره یخ می زد اطلاع نداشتم که آذر بی وفاست عشق تورا می گیرد اما وفا به عهد است و آذر یاد آور خاطره هاست هرچند اندک چهارمین روز ماه آخر پائیز روز گرامیداشت مردیست که تورا به یادگار گذاشت باید ثابت...
-
هجرت
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 04:10
کاش میفهمیدی ! کاش میدانستی ! کاش می شد به تو گفت ! کاش می شد به تو حرفائی زد ! ای دریغا از تو که کمی گوش کنی حرف من ، حرف دل است بغض دارد به گلو هیچ میدانی دلم از حسرت یک جرعه وفا آن وفائی که به تو کرد جفا می گیرد؟ شبنمی بودم بر برگ درخت که فرو غلطیدم یکباره و تو آنجا بودی با دلی پر حسرت شبنم پاک بیفتاد به خاک و تو...
-
برام بمون...
جمعه 25 آبانماه سال 1386 13:30
تو برام مثل یه دریا میمونی مثل اون نسیم صحرا میمونی مثل اون رویای نیمه شب تو غربت مثه اشگی که چکیده رو غزل هام میمونی هیج شده یه قطره اشک و بچشی تو مثه لذت اون قطره رو لبها میمونی عکس تو نیگا میکردم چهره ات کمی غمین بود ولی نه... تو مثل یک دختر تنها میمونی نمی دونم زندگی با تو چه کرده هر کاری کرده بماند تو برام مثل یه...
-
یا ارحم الراحمین...
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 23:12
چند روزه که اصلا حالم خوش نیست گرفتاری های روزمره به کنار احساسی که در حال ذوب شدن هست داره منو از پا میندازه فردای آنروز ... ساعت 9 صبح در حالی که چند مراجعه کننده داشتم تلفن زنگ زد صداش لرزش عجیبی داشت مظلومانه ازم خواست کمکش کنم گفت دارم میرم بیمارستان شیمی درمانی دارم میآئی؟ مونده بودم چی بگم اون از موقعیت من خبر...
-
و امروز...
شنبه 12 آبانماه سال 1386 23:43
وقتی رسیدم خونه آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم درد سینه امونمو بریده میدونم ماله قلبمه اما به هیچکی نمیگم فکر می کنم سه ساعتی خوابیدم اما حالا دیگه خوابم نمیبره صب که رفتم اداره اول از همه شمعدونی هارو روشن کردم یه حال و هوای دیگه ئی داشتم باور کن تا غروب روشن بود تا یه فرصتی پیدا می کردم فقط به نور شمع ها خیره می شدم و...
-
لاله...
جمعه 11 آبانماه سال 1386 18:51
آخ...عروسک قشنگم چی بگم که خوشحالت کنه؟! تو که از روزگارم با خبری تو که میبینی لحظه های عمرم چگونه سپری میشه آهان...یه قصه اما قصه های پدر بیشتر غصه ست تا قصه ولی برات تعریف می کنم داستانش مفصله درست مثه زندگی پری شب وقتی رسیدم خونه مرتضی اونجا بود او خیلی به اشیائ قدیمی علاقمنده دوتا لاله قدیمی خریده بود از همین...
-
یه قطره...
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 22:53
خدارو شکر که تو پیشمی خدارو شکر که لااقل کسی هست ببینه لحظه های من چگونه می گذره بی خود نبود که تورو آوردم اینجا میخواستم تو بجای او ببینی من چه می کشم بعد... یه روزی که دیگه نبودم وقتی آمد براش تعریف کنی. توکای عزیزم دیدی امروز چه کسی آمده بود؟ وقتی هجده ساله بود استخدامش کردم هنوز چهره شادابی دارد باور نکردم......
-
رضا...
جمعه 4 آبانماه سال 1386 20:55
دلم می خواد فقط برا تو بنویسم برا تو حرف بزنم برا تو درد دل کنم فقط تورو دوس داشته باشم آخه هیشکی مثه تو نیس مثه تو مهربون نیس مثه تو صبور نیس یه دوستی که سی سال بود ندیده بودمش تا حالا دو سه بار اومده پیشم خیلی پیر شده مریض احواله چشماش دیگه داره اون یه ذره بینائیشو هم از دس میده میگه از روزیکه تورو دیدم دوباره یه...
-
صبح سرد...
سهشنبه 1 آبانماه سال 1386 22:01
با اینکه خیلی صبورم اما دیگه دلم طاقت نیآورد و رفتم توی عالمی که اونجا بودی... شاید چند دقیقه شایدم بیشتر توکا رو بغلش کردم باهاش حرف زدم چه چیزائی که براش نگفتم ! خواب بود یعنی همیشه خوابه اما وقتی باهاش حرف می زنم انگار بیداره و گوش میده ! اینجا هیچ کس نیست فقط منم با او بهترین زمان برای هم صحبتی یاد اون صبح های...
-
رحمان...
دوشنبه 30 مهرماه سال 1386 21:38
ساعت 9 صبح روز دوشنبه اولین مراجعه کننده پیر مردیست به نام " رحمان " سالهای زیادی رو پشت سر گذاشته آنقدر ساده ست که باورت میشه آدمای به این خوبی هم وجود داشته باشن یه دختر داره میگه همه ی هستیمه ! مادر این دختر سالها پیش فوت شده رحمان دوباره ازدواج می کنه اما نامادری با این دختر نمیسازه حتی تهدید به طلاق میشه و ... در...
-
توکا
شنبه 28 مهرماه سال 1386 23:19
آخ ...که باور نمی کنی و نمی دونی چقده دوسش دارم ! توکا toka رو میگم همون عروسکی که اونشب ماجراشو برات نوشتم خودمم باورم نمیشه ! با خودم بردمش اداره یه جای خیلی خوب براش درست کردم خوابوندمش اونجا یه متکای خوشگلم براش تهیه کردم یعنی خواهرم براش درست کرد حالا می خوام یه دستبند کوچولوهم براش بگیرم روزی صد دفه دستای...
-
یکشنبه شب...
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 10:11
داشتم بر می گشتم خونه پاهام جلو مغازه اسباب بازی فروشی خشگ شد مثه اینکه یکی منو هل داد تو مغازه دلم می خواست این عروسکو داشته باشم پرسیدم چنده؟ گفت نه تومن ! گفتم بده گفت کادو کنم؟ گفتم نه... می خوام بغلم باشه ! و بعد در حالی که مغازه دار پولشو می شمرد بچه به بغل از اونجا آمدم بیرون اما چه حالی ! نگو و نپرس اشگی بود...
-
هوای رفتن...
جمعه 13 مهرماه سال 1386 02:37
این روزا دسم به نوشتن تمایلی نداره دوس دارم نقاشی کنم اونم فقط چهره تو رو... یه چیز عجیبی که متوجه شدم اینه که اگه خودمم نخوام تو نمیذاری راحت باشم اصلا نمی دونم چی از جونم میخوای ! چرا دوس داری همه اش آشفته باشم؟ مگه من به تو چه بدی کردم؟ شبای قدر بیشتر تا صبح بیدار بودم مناجات مولا رو می خوندم دلتنگی های ما کجا و...
-
نامه ۴
شنبه 7 مهرماه سال 1386 20:47
دوس داشتم برات یه نامه بنویسم اما نمی دونم چگونه شروع کنم هاج و واج موندم میدونی که خیلی وقته از هم بی خبریم اما این ظاهر قضیه ست حتی یه ثانیه هم در طول گذشته نتونستم از دست تو رها شم درست مثه یه سایه همه جا با منی گاهی که خدارو زمزمه می کنم یواشکی بهش میگم خدا جون ! نمیشه بتونم فراموشش کنم ؟ اما مثه اینکه خدا هم نمی...
-
خواستگاری...
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 23:53
ساعتی بعد از افطار آمدند... مادرو پسر و چه ساده آمدند بدون هیچ تشریفاتی... و من از همه جا بی خبر آگاه شدم که آنها برای شادی آمده اند ساعتی را به گفت و گو نشستیم و بعد رفتند... نمی خواستم اینجا بنویسم اما تورا چه کنم باید به تو هم می گفتم وقتی کنار هم نگاهشان می کردم شباهتی عجیب بهم داشتند فکر می کنم نیروئی توانسته...
-
فریاد۲
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 04:43
وقتی هستی... حتی به اندازه ی ثانیه ای زودگذر... تمامیه زندگی را سرشار از عشق می یابم. تو رویای بودن من هستی تکامل هر آنچه از احساس درک کردم. سرآمد هر خواستنی در دنیا... باش حتی اگر مال من نیستی... من به باور کردنت مینازم . این ها رو تو گفتی هر روز ، هر بار .. و من فریاد کشیدم کسی نشنید !
-
شبیه تو...
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 17:48
تو شبیه همه بودی هیشکی شکل تو نبود همه جا ، اینجا و اونجا کوچه های تنگ و باریک تو محله های تاریک تو خیابون زیر سایه ی درختا کوچه باغا حتی توی قصه لیلی و مجنون تو شبیه لیلی بودی اما لیلی هم شبیه تو نبود توی دریاها میگن یه ماهی هست که خوشگله ، شکل توئه اما اون ماهی خوشگلم شبیه تو نبود توی آسمونا هم ستاره ایست که همه...
-
رویا...
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 02:05
اگه قلبت مال من بود با خودم می بردمت تو قصر رویام روی تخت قصه هام یه جائی دنج پیدا می کردم می نشوندمت همونجا و می شسم و همش نیگات می کردم... اگه پرواز دلت بسوی من بود زیر بالهای ظریفت سایه بونی مثه یه کلبه می ساختم دیوارشو رنگ می کردم زمینو جارو می کردم اونجارو برای تو با هر چی عشقه فرش می کردم... نمیدونم که کجائی...
-
نقش عشق...
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 12:38
دیشب تولد شادی بود وقتی بدنیا اومد شش ماهش تموم نشده بود هیچ امیدی به زنده موندنش نداشتم به خاطر همینم نگاهش نمی کردم چون می ترسیدم مهرش به دلم بشینه و بعد اگرزنده نمونه خیلی زجر بکشم اونو توی دستگاه انکوباتورگذاشته بودن بچه هائی که با او توی اون اتاق مخصوص نگهداری می شدن یکی یکی تلف می شدن اما او زنده موند 24 سالشه و...
-
افطاری دیگر...
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 00:05
حد اقل خودم میدونم برای کی مینویسم شاید شبیه تو باشه شاید شبیه خودم هرچه هست ، تنها خدا می داند و بس... و این رازیست بین دو انسان دو انسان بسیار متفاوت... دوباره پرواز کردم به سوی آنها کسانی که دیگر نیستند دوباره خود را در آن حیاط بزرگ یافتم کنار حوض هشت ضلعی با ماهیهای قرمز آب حوض تمیز بود پدرم وضو می گرفت مادر حیاط...
-
دعا...
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 00:06
بدون اینکه تصمیمی برای نوشتن داشته باشم چشمم که به این عکس افتاد یاد دعا کردنت افتادم مخصوصا زمانی که داری قرآن میخونی... هیچ میدونی هر کلامی که با خدا در میون میگذاری چقدر ارزشمنده؟ باور کن راست میگم دعای تو با دعای من نزد خداوند تفاوتی بس عظیم داره ما دیگه از رده خارجیم اما تو تازه زندگی رو میخوای شروع کنی تو گناهی...
-
خورجین...
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 00:10
این بوی غریب شب نیست بوی آشنای عشقه طپش قلب زمین نیست این صدا ، صدای عشقه ببین ! ای عاشق شرقی ای مثه گریه صمیمی همه ، هرچی دارم اینجاست تواین خورجین قدیمی خورجینی که حتی تو خواب از تنم جدا نمیشه مثه اسم و سرنوشتم دنبالم بوده همیشه توی این خورجین کهنه شعر عاشقانه دارم برای تو و به اسمت یه کتاب ترانه دارم یه بغل گل دارم...
-
نامه ۳
جمعه 23 شهریورماه سال 1386 00:22
حیف بود این احساس زیبا جائی باشه که نباید باشه این شعر حرفای یه دختریست که دلش برای باباش تنگ شده و داره براش نامه مینویسه زندگی با عشق تو رنگ دیگه داشت برام رفتی و بدون تو تلخ شده روز و شبام دل من با هیچ کسی نمی تونس خو بگیره شب و روز منتظر و چشم برات مونده نگام کسی مثل تو نشد کسی مثل تو نبود همه اش از خدا می خوام که...
-
شب شعر...
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 01:29
روز شلوغی بود... توی اتاقمم هف هشتائی نشسته بودن منم که همیشه مشغول... مدیرمونم خیلی سرش شلوغ بود یکی دوتا جلسه مهم داشت با این حال نمی دونم چطو شد که سرو کله اش پیدا شد یه تیکه کاغذ رو گذاشت جلو منو رفت... میدونی که توی این سازمانها فضول زیاده همه میخوان سر از کار آدم در بیآرن متعجب شده بودن فقط می خواسن ببینن توی...
-
بهانه دل...
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 15:39
صدایم کن صدای تو زیباست بوی دلبستگی می دهد بوی نرم آن شقایق شکسته در خشکیده بازار عشق... صدایم کن بگذار غربت تنهائی ام در سکوت شب بشکند و پروازم را به سوی تو تا آنسوی خیال بپیماید... صدایم کن که تشنه ی یک جرعه عشقم در وادی کلام تا بگوئیم ، بشنویم از هرجا ، در اینجا... صدایم کن صدای تو زیباست در پندار هستی آنگاه که در...
-
انتظار...
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 17:29
آخرین باری که تورو دیدم همین چند لحظه پیش بود و چقدر زمان زود میگذره انگار سالهاست ندیدمت... راستی چرا؟ و چرا کسی جواب مرا نمی دهد؟ نمی خواستم بنویسم ! بیشتر دوس داشتم صدائی را بشنوم که بگوید: در چه حالی؟ چه می کنی؟ وای ...که سالهاست چنین صدائی را نشنیده ام دلم برایت تنگ شده نمیدانم کجائی اما من هنوز اینجا هستم پشت...
-
ایستگاه قرار
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 00:29
گاهی میرم تو فکر آخه تو... تو از این نوشته ها چی میفهمی؟ تو چه میدونی من چمه؟ عجیبه که تا حالا موندی ! نرفتی ! راست بگو حوصله ات سر نرفته؟ دلت زده نشده ؟ نمی دونم والا... خب اینم یه عادته که روزی یکی دوبار بیآم اینجا اما هیچکس نیست. آخه کسی نمی دونه اینجا هم... هست ! تنها تو موندی ، همه رفتن ! یاد این شعر افتادم ،...
-
سارا...
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 15:53
بعد از مدتها بی خبری دیشب خوابشو دیدم... خیلی عجیبه اصلا فراموشش کرده بودم فقط میدونم که الانه یه جائی در کشور چین در حال گشت و گذاره... اونو خیلی دوس دارم اما فرقش با تو اینه که وقتی هم می خوام چیزی بگم برای تو میگم نه کسی دیگه... چه کسی می داند نو عروس شب تنهائی من قصه گوئی که در آن دهکده سردوغریب در پی هجری سخت راه...
-
توصیه...
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 18:51
من حال او را میفهمم اما اینکه چگونه میشه یه شبه عاشق شد را نمی فهمم و اصولا عشق های اینچنینی هیچگاه دوامی نداشته است از لحظه ای که به من گفتی تا این لحظه کاملا مراقبش بودم از نوشته هایش از تغییرات روحی اش از نوع عکس های انتخابیش از کامنت هایش چه بگویم...همه را زیر نظر داشتم چون تو برای من مهم بودی واورا مرد زندگی...